
شعری از شمس لنگرودی
دوستان من
انگار حرفهایتان شنود میشود
از شادی نگویید
از آرامش نگویید
سرنوشتتان را باد بر شنهای کویر مینویسد
که سرگردانیتان پایانی ندارد
آیا جهنم نامِ دیگر این جهان نیست؟
و زندان نامِ دیگرِ قلبِ من؟
بچههای عزیز
چشمهای بیپناه شما کافیست
که گلولهها گریان به کارخانهی خود برگردند
و سربازخانهها
بدل به مغازهی اسباببازی شوند
قلب نازکتان
دریاچهی اشک است
و یگانه پناهِ شما
پیراهنِ مادران شما
دوستانمان
ببخشید ما را
ما تبعیدی خویشیم
و در تن خود غریبیم
پائیز به نیمه رسیده، اما من از آن چیزی نفهمیدم. روزها از پی هم روانند و من در کلاف سردرگم خود اسیرم... چه میتوان کرد! چگونه سر رشتهی در هم تنیدهی زندگی را بجویم و سامانش دهم! باید فکری برایش کنم. باید ذهنم را روی کاغذ خالی کنم و از نو طبقات ذهنم را بچینم.
کارهای بسیار زیادی برای انجام دادن دارم و خوشحالم که بعد سه ماه بالأخره میتوانم به برنامهریزی و انجامشان فکر کنم.
قدر روزهای عادی و معمولی زندگی را باید دانست.
۱۳ آبان ۴۰۴
پست ۱۵۴