امروزم با دیدن این طلوع شروع شد.
راستی امروز به آسمون نگاه کردی؟ دیدی چقدر ابرا بهمون نزدیک بودن...
یه تصمیمی گرفتم. اونم اینکه بجای اینکه تو نت گوشیم یادداشت بردارم. بیام و همینجا تو پیشنویس بنویسم. فکر میکنم اینجوری بهتر باشه. از فردا اینکارو میکنم.
ایستگاه مترو، منتظر قطار نشستم. ساعت هفت صبحه. بعد از بارون دیروز هوا خنک و مطبوعه. نور خورشید مایل میتابه و همه چی به چشمم قشنگتر میاد. ولی من کمی بیحوصله و احتمالا بهتره بگم خستم. تمام دیروز از صبح تا آخر شب کار میکردم. خوب خوابیدم اما بدنم داره بهم میگه به استراحت بیشتری نیاز دارم.
نمیدونم بتونم یا نه ولی میخوام تست کنم و با ساعت کاری پیش برم.
قطار اومد.
خوب داشتم میگفتم. میخوام ساعت کاری بذارم برای خودم و ساعات معینی رو به کار اختصاص بدم. نه تمام شب و روزم رو. البته این یک ماه رو مجبورم جمعهها کار کنم. ولی به جاش یکشنبهها رو روز تعطیلم میگیرم.
یه لحظه... شک کردم که نکنه دیشب باید پست میذاشتم:/
خب نگاه کردم، بخیر گذشت. امشب باید پست بذارم.🐒
مدتی هست که همش تو فکر کار و برنامهریزی درست و واقعبینانم، تو فکر کار و استراحت به اندازه.
دیدی وقتی از یه خونواده پرجمعیت میای تو خونواده کم جمعیت یا برعکس دستت نیس برای غذا درست کردن چه میزان مواد اولیه لازم داری! از این جهت که وقتی یه تایمی رو خیلی پرکار بودی و حالا میخوای جور دیگه باشی، یه حالیه، انگار سخته برات و نمیدونی دقیقا چیکار باید کنی که درست باشه.
حالا حکایت منه. انگار بلد نیستم بین کار و استراحت تعادل ایجاد کنم. ولی خب قطعا یاد میگیرم.
چالش دیگه من اینه که یه چیزایی هست من دلم میخواد همیشه و همه جا حواسم بهشون باشه. مثلا به مقدار کافی آب خوردن یا به اندازه و درست غذا خوردن. به موقع خوابیدن. و چیزای این مدلی. حالا چالشم کجاشه. من تا تو خونم خب همه چی خوب و درسته. همین که پامو میذارم بیرون از خونه ریتم خراب میشه. میدونم که نباید سخت بگیرم و میدونم چی میخوای بگی. اما من از این داستان اذیتم، نمیخوامم که باهاش کنار بیام. میخوام درستش کنم.
لایف استایل من نباید فقط منتهی به خونه باشه. باید همه جایی باشه. باید بتونم هر جا رفتم حفظش کنم.
هنوز داخل قطارم. الان از اون وقتامه که دلم میخواد این رفتن تا ته دنیا ادامه داشته باشه...
ولی خب رسیدیم...🫠
سوار تاکسی شدم. در لحظه مینویسم چون اگه بذارم برای شب هم حسم پریده. هم جزئیات رو فراموش کردم و کلا یادم نمیاد از چی میخواستم بگم.
دیروز که هوا کمی سرد بود و بارونی، همش یاد "هوگا" بودم.
هوگا اسم کتابیه که اخیرا خوندم. به نوشتهی روی جلد، شاد زیستن دانمارکی.
حالا از کلیات ماجرا و اختلاف فرهنگ و سطح رفاه که بگذریم.(اینارو گفتم که نگی ما با اونا فرق داریم، خوب معلومه که داااریم).
هوگا یه جورایی میشه آرامش، و به تعبیر من میشه ساختن آرامش با چیزهای ساده. داخل کتاب از شمع و شومینه و پتو با جای دنج و جوراب پشمی و گرم میگه. از غذا و قهوه و نوشیدنیهای گرم. از کتاب و فیلم. حالا دیروز که بارونی و سرد بود با خودم گفتم آره خب راست میگه همه اینا الان میچسبه. (دانمارک ۱۸۰ روز سرد و بارشی داره در سال. طبق گفتهی کتاب)
حالا ما که این قلمو نداریم چو کنیم؟ بیشتر سال گرم و خشک و آلودهایم...
تازه سطح رفاه و خیلی چیای دیگهمونم خو انقدی نیس. اما ته دلم میگه بونه نگیر و بیا هر چی یاد گرفتی رو برای خودت شخصیسازی کن. مثلا طبق روند و سطح زندگی خودت، بشین فکر کن چی میتونه بهت آرامش بده.
البته فکر کردماا، همون که اون بالا گفتم میخوام ساعت کاری بذارم و بیوقفه کار نکنم.
خب ساعت ۸ شد و من رسیدم. برم یه بوکمارک آماده کنم و ۹.۳۰ هم برم باشگاه...
تا بعد...
باشگاه امروز خیلی سخت بود. ولی چسبید.
ناهار که میخوردم رفتم جلو پنجره نشستم که بیرون رو ببینم.
بعدازظهر یه روز نسبتا سرد و کمی بارونی. از باشگاه برگشتم دوش گرفتم و ناهار خوردم. یکم کارای اینستا رو انجام دادم. (پست برای صفحه بوکمارکا)
یه قصه از مهارتها گذاشتم تو تلگرام آسنی. برنامه امروز تا آخر شب و فردام رو نوشتم. و کتاب "1Q84" از "هاروکی موراکامی" رو شروع کردم. الانم چون هنوز خستگیم درنیومده میخوام استراحت کنم و فیلم ببینم.
و کتابی که از موراکامی شروع کردم.
دلم چای یا قهوه میخواد. همین الان میخواد. ولی خب هیچ کدومش آماده نیست :(
احساس میکنم باید فردا رو کامل استراحت کنم. برم برنامههایی که واس فردا نوشتم رو خط بزنم. چون یادم رفته بود که من یکشنبهها رو روز تعطیل خودم کردم.
چون این چالش با قبلی فرق داره، فک کنم نتونم هر بار که مینویسم آخرش به خودم و روزم امتیاز بدم.
فعلا داره پیش میره تا ببینیم چی میشه...
مرسی که همراهم بودی.🩵