از خواب بیدار شدم، بدون اینکه بدونم چرا حالم خیلی به جا نبود. انگار ناراحت بودم، البته از چیزی که نمیدونستم چیه... دیدی میگن از دنده چپ پاشدی! یه همچی حالی...
ساعت ۶ صبح بود و با اون وضعیت و حالم ترجیح دادم انیمیشن ببینم و چقد خوب شد که اینو دیدم... منم آدم ترسویی هستم. البته قبلا بیشتر بودم و الان خیلی کمتر... برام مفید بود و حتما معرفیش رو تو آسنی مینویسم.
آماده شدم و با خالهها و مامان و خواهرا رفتیم جاده چالوس... ساعت ۷.۳۰ بود که از خونه راه افتادیم. تو ماشین انقد با بچهها خندیدیم کع دل درد شدم.
جای دنج و خلوتی بود.
دلم نمیخواست روز تموم شه. دلم میخواست ساعتها بشینمو ذل بزنم به درو تپه او آسمون...
همونجا زبانم رو خوندم و برای ورزش هم کوهنوردی کردم.
وقتی برمیگشتیم خونه واقعا عین بچه کوچولوها ناراحت بودم که بیشتر نمیمونیم...
رسیدم خونه دوش گرفتم و بعدش کتابم رو خوندم و با یکی از دوستان کمی صحبت کردم. شام خوردم. مهمونی رو دیدم. عاشق موسیقی اخرشم. بوکمارک هم دوختم...
گاهی اوقات یه تصمیمی میگیرم بعد فراموش میکنم. بعدش که باز تو همون موقعیت قرار میگیرم و عادتم رو تکرار میکنم یادم میاد که ای بابا قرار بود جور دیگه باشم که...
استراحت من خیلی کمه و من به خودم گفته بودم که وقتی میری بیرون فقط برو و چیزی با خودت نبر، کاری نکن، تفریح کن و استراحت کن... ولی یادم میره و همیشه یه کاری (شده کتاب برای خوندن) برا خودم جور میکنم.
مثلا امروز خیلی دیر یادم افتاد چه قراری با خودم داشتم. بعد که یادم اومد گفتم باید بیشتر استراحت میکردم و یا مثلا بیشتر با بچهها وقت میگذروندم. میدونم ساخت عادتها و ترک برخی دیگه از عادتها باید زمان گذاشت و مراقبه کرد. من واقعا دلم میخواد تو زمان استراحت کاری نکنم.
و یه چیز دیگه که امروز بازم بهم یادآوری شد. این بود که اول باید کارهای ضروری رو انجام بدم بعد فرعیات و کارهای رده دوم و سوم رو... به هر حال آدمم و تا اندازهای توان دارم. نباید اولویتهام رو فراموش کنم و مشغول کارای دیگه بشم.
حقیقتش امروز یکم با کیفیت متوسط چالشم رو گذروندم...
تیک سبزم زرده ولی به هر حال تیکه😅