سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

چالش ۷۵_۲۵

با اینکه این مدت خیلی هم خوشحال نگذشت اما باورم نمیشه عدد ۲۵ رو نوشتم. خیلی زود یک سوم از روزهای چالش پیش رفت. راستش کیفیت سری قبل رو نداشته تا اینجا ولی خب بد هم‌ نبود. باید بیشتر روی کارها تمرکز کنم.

یکی از امتیازات باشگاهمون اینه که به جز جمعه بقیه روزهای تعطیل سال رو بازه :)

صبح با بی‌حالی تمام رفتم باشگاه و بی‌حال هم تمرین کردم. موقع برگشتن قدم زدم و انقدر فکرم درگیر بود که به خودم اومدم دیدم چقدر ساکم سبکه... نگاه کردم دیدم بله وسایلم رو جا گذاشتم. همونطور قدم‌زنون برگشتم و برداشتمشون.

اومدم خونه و بعد از دوش و میان‌وعده گوشیم رو برداشتم و تلگرام رو چک کردم که دیدم دخترا گفتن یکی از آشناها فوت شده.

خیلی غمگین شدم. اول اردیبهشت عروسی یدونه پسرش بود. ندید و از دنیا رفت :(((

هر بار که کسی از دنیا میره بشدت از همه چیز متنفر میشم. خیلی تلخ و سخته و اصلا نمی‌تونم با فقدان آدم‌ها کنار بیام. راستش آدم مذهبی هم نیستم (بودم ولی حالا نیستم و این درد بعضی چیزها رو چند برابر می‌کنه چون چیزی نیست که باهاش خودت رو تسکین بدی) پس تلخی این از دست دادن‌ها در کامم چندین و چند برابره...

قبل از خاکسپاری رفتم سر مزار بابا... خیلی دلم برای خودمون و همه کسایی که باباشون دیگه نیست سوخت. این همه سال گذشته و من هنوز نتونستم با این نبودن کنار بیام. فقط برای اینکه بتونم ادامه بدم از فکر و ذهنم دورش کردم. بهش فکر نمی‌کنم. نه اینکه به بابا فکر نکنم. به نبودنش فکر نمی‌کنم. به اینکه اگه بود دنیا چه شکلی بود هم فکر نمی‌کنم. در موردش با کسی حرف نمی‌زنم. عکس و فیلم‌هاش رو هم نمی‌تونم ببینم. واقعا این انصاف نیست ما آدما خیلی کوچولو و ضعیفیم چرا باید انقدر درد و رنج داشته باشیم. بعد با وجود همه این‌ها بازم دنبال سر سوزنی خوشحالی بگردیم...

بگذریم اوقات شما رو هم تلخ می‌کنم.

با وجود همه اینا زندگی رو دوست دارم و نمی‌خوام این بودن رو هدر بدم. پس من هم بدنبال اون سر سوزن خوشحالی و رضایت خواهم گشت...

امروز خیلی فکر کردم که دلم می‌خواد باز خوشحال و سرزنده باشم و خیلی چیزهارو رد بدم و توجهی بهشون نکنم. کمی سخت به نظر می‌رسه، اما لابد یه راه حلی براش هست. باید بگردم و اون راهو پیدا کنم. یک راهی که موقت نباشه و مدت بیشتری دووم بیاره...

من با ناراحت بودن و حرف نزدنم فقط دارم عمرم رو تلف می‌کنم‌. عمر کوتاهه چرا دارم هدرش می‌دم!

کی بوده که آدمی در راحتی مطلق بوده؟ چه زمانی در هیچ رنج و سختی نبوده؟ تا بوده همین بوده و همین هم خواهد بود. اینارو برای خودم می‌نویسم شاید آروم بشم و بتونم بهتر ببینم تا راه رو پیدا کنم.

طبیعیه که گاهی از مسیر منحرف بشیم. نباید بترسم باید تلاشم رو برای ادامه دادن بکنم.

نگرانی‌هایی دارم و باید فکری براشون کنم. هیچی خودبه‌خود حل نمی‌شه. ناراحتی‌ها هم یا حل میشه یا اگه نشد باید بپذیرمشون...

شاید هم‌ من اون آدم قویی که فکر می‌کردم نیستم و باید فکری به حال این ضعف‌ها کنم...

بعد از خاکسپاری سری به مامان زدم و موقع برگشتن رفتیم و غروب رو تماشا کردیم.

هوا تاریک میشد که رسیدیم خونه. کارهای چالش رو انجام دادم و کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد رو خوندم. شام هم سوپ بود که امیدوارم نصف شبی گرسنه‌م نشه.

امیدوارم فردا روز بهتری باشه.

کالری دریافتی ۱۵۰۰ و ۸۰ گرم پروتئین

روز بیست‌وپنجم✅️

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید