امروز ساعت ۵ بیدار شدم. هوا تازه داشت روشن میشد. تو گرگ و میش هوا نشستم کتابمو خوندم و تحت تاثیر کتاب یه سری وسایلی که خیلی وقت بود بلاتکلیف بودنو جمع کردم گذاشتم جلو در 😅
هوا که روشنتر شد، پاشدم صبونه رو آماده کردم و به خودم گفتم نذار روزت هدر بره. بسه بالأخره یه جوری میشه دیگه. حالا تو هی عصبانی بازی دربیار و غصه بخور چی میشه! هیچی. بس ول کن و روزتو بساز.
یه جوری از خونه دراومدم که هنوز خلوت بود. ولی با اینکه صب زود بود هوا دم داشت و یکم گرم بود. باشگاه حسابی رمقمو گرفت. ساعت ۱۰ تمرینم تموم شد و برگشتم خونه... یه "گیلتیپلژر" جدید پیدا کردم. بگو چی... شنیدن بعضی از آهنگای "تتلو" :)) چند روزه با اون میرم باشگاهو برمیگردم. آهنگ من باهات قهرم و آهنگ یه سرم به ما بزن. اونجا که داد میزنه میگه: من دلممممم تنگههههه واسه یه دلخوشی کوچیک... آخ آخ
خلاصه تا برسم خونه کارم جلوتر از من رسید. میانوعده رو خوردم و مشغول شدم.
کار که تموم شد. تازه کار نیمه تموم خونه رو دست گرفتم. نمیدونم من یه نفرم این همه کار از کجا درمیاد... با اینکه دیروز خیلیهاشو انجام داده بودم بازم چند ساعتی مشغول بودم.
یه ناهار سر دستی و فوری خوردم. شروع کردم به عکاسی از بوکمارکای جدید...
یه سری کارا هستن که از بس بهشون علاقه دارم واقعا گذر زمان رو حس نمیکنم. یکیش همین عکاسیه... از کمردردم متوجه میشم که زمان زیادی گذشته. از نتیجه نسبتا راضی بودم ولی فرصت نشد ادیت بزنم و پست بذارم.
از صب تا عصر هم به فواصل با سه تا از دوستام تلفنی صحبت کردم. واقعا اگه دوستا نبودن ما چه افسردههایی میشدیم.
عصری جمع کردم با خاله و دختراش اومدیم روستا...
امشبو موندم خونه مادربزرگه... هوا عالی و خنکه.
بعد از شام چای ریختم و رفتم پشت بوم خوردم. آی چسبید... بعدش هم زبان خوندم.
ولی دارم فکر میکنم همیشه اینجوری زندگی کردن خیلی سختههااا... خوشم میاد از نظمش ولی مثلا ترجیح میدم هر ده روز یه روز رو به بطالت بگذرونم. پیوستگی اینجوری واقعا ملالآوره...
کالری دریافتی امروز ۱۳۰۰ کالری و ۸۰ گرم پروتئین
روز بیستوششم هم به پایان رسید.✅️