ساعت ۵ بیدار شدم و چون مامان روضه و سفرهی نذری داشت، از همون دقیقه اول مشغول کار شدیم.
۷ بود که تازه صبونه خوردیم و سهم من این سفره سفیدههای تخممرغ بود.
وقتایی که میایم خونه مادربزرگه گاهی یکم سخت میشه برام. من از نوهی ارشدم و کوچکترین نوه ۷ سالشه. اختلاف سنیمون بشدت زیاده و اینجوریه که هر وقت میام اینجا انگار وارد مهدکودک شدم. متأسفانه ظرفیت شیطونیهاشون رو ندارم...
ماام از صب سرپا بودیم. وسط اون شلوغیا یه وقتی گیر آوردم و زبانم رو خوندم. مراسم ساعت ۱۰ شروع شد و با وجودی که ساعت ۱۲ تموم شده بود بعضی از اقوام تا ۴ عصر موندن به صحبت و گپ وگفت...
بازم کلی کار بود که باید انجام میدادیم. دستمونو تند کردیم و نهایت تا ۵ عصر همه چیز به حالت عادی برگشت. ناهار کاچی خوردم. مجال عکس گرفتن نبود.
همون حدود اول کتابم رو خوندم. ساعت ۶ هم ورزش کردم. یه لیوان شیر خوردم و همون سر شب شام خوردم.
بقیه رفتن بیرون ولی من موندم خونه. نیاز داشتم تنها باشم و استراحت کنم. هم جسمی، هم ذهنی... شلوغی خیلی زود منو خسته میکنه.
قبلتر اینجور نبودم. ولی از یه جایی به بعد این اخلاق در من پررنگ شد.
امروز یه کامنت مهربون خوندم و این جمله به ذهنم اومد. اثری که کلمات دارن رو نباید دست کم گرفت.
خودم آدم عصبی مزاجی هستم و واقعا سعی میکنم آروم باشم. گاهی میتونم، گاهی هم بشدت تحت تاثیر محیط واقعا برام سخته اینکار...
امروز با آدمای زیادی معاشرت کردم. و بیشتر صحبتا حول رژیم و باشگاه و لایفاستایل بود.
و با اینکه پر کار و شلوغ بود، خیلی احساس خستگی ندارم. روز خوبی بود در کل...
روز بیستوهشتم ✅️