انگار دیگه دستم اومده چطور پیش ببرمش. تو زمانبندی بهتر شدم و یه طورایی خیلی سخت نیست. دیگه سختیش فقط نگهداری از این تداوم هست.
ساعت ۶ بیدار شدم. مامان و دایی کوچیکه _که فقط چهارماه از من بزرگتره_ بیدار بودن. یکم حرف زدیم و بعدش پاشدم به درست کردن صبونه. و چون اوندفعه نیمرو با خرما خیلی حال دادم بس امروز برای همه درست کردم.
بعد از صبونه، سریع دستبکار جموجور کردن و تمیزکاری خونه مادربزرگه شدیم و تا ۹ مشغول بودم. تا بچهها آماده بشن که برگردیم خونه سریع رفتمو یه سری به باغ زدم. آخه شب قبل خیلی بارون زده بود. رودخونه آبش گلآلود بود و چون کفش خوب بود راحت رد شدم ازش... یکم سیل زده بود تو راه و راهو شسته بود با خودش برده بود. حوضچههام از گل پر شده بودن. ولی خسارتی نداشت و به خیر گذشته بود.
استخر لب به لب پر شده بود.
یکم تو باغ چرخیدم و بعدش برگشتم خونه...
دلم نمیخواست که برم. هوا فوقالعاده بود صدای پرندهها و حتی صدای آبشار از تو خونه شنیده میشد. پرده رو کامل زدم کنار و نشستم به تماشا...
توانایی اینو داشتم ساعتها میخ این تصویر باشم.
با خاله برگشتم خونه و تا رسیدم وسایلمو چیدم سرجاش. این کتابی که میخونم خیلی تشویقم میکنه... برای مرتب بودن، برای ساختن زندگی مینیمال... دوست دارم راجع بهش بگم ولی کمکم خواب داره غلبه میکنه بهم...
دلم غذای سبک و حاضری میخواست، بس برای ناهار کار خاصی نکردم.
بعد ناهار شروع کردم کتاب خوندن. هم 1Q84، هم سیبل و هم کتاب چالشم رو خوندم. بعدش پاشدم و یه ورزش درست و درمون کردم. دوش گرفتم. یکم با گوشی بودم... امروز زیاد تشنه نبودم ولی هر طور که بود هشت لیوان رو خوردم.
عصر دلم چای خواست. یه قوری پر دم کردم و نشستم روبروی پنجره و باز کتاب 1Q84 رو خوندم.
یه چیزی برام جالب شده بود. ینی رو جزئیاتش دقیق شده بودم. چی؟ چای ریختن... وقتی چای رو از قوری میریختم داخل فنجون یه جور باحالی از دیدنش لذت میبردم. بعضی چیزا تو کلمه نمیان. اگرم بیان به نظرم خراب میشن. بس ترجیح میدم چیزی نگم.
این عکسام مال همون صبه...
بعد از اینکه حسابی از چای سیر شدم. زبان خوندم. فیلم دیدم و همزمان شام هم درست کردم. فیلم راجع به یک جریان آتیشسوزی داخل جنگل و عملیات نجات بود. چند بار تا مرز گریه رفتم، چشام پر شد ولی اشکی نریخت... این مسأله داره عجیب میشه یکم...
شامم سیبزمینی پخته بود و چهار تا سفیده و دو تا زرده تخممرغ...
دوخت این بوکمارک رو هم تموم کردم.
و سعی کردم با توجه به وقتم یه برنامهای برای هفتهم بریزم که معقول باشه...
با وجود همه اینایی که گفتم امروز یکم دلگیر بود برام و اگه انجام این چالش نبود قطعا روز بدی میشد. همه چیز در حد اعتداله که قشنگ و خواستنیه... از حد که بگذره کلافه میشی.
گلا رو هم دخترداییم بهم داد.
راستی انگار یهو دارم تغییرات خوبی میبینم. و این خیلی بهم انرژی میده.
اگه بتونم به همین قدمای مورچهایم ادامه بدم. میشه اونی که باید بشه...