ویرگول
ورودثبت نام
سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۳ دقیقه·۱۳ روز پیش

چالش ۷۵_۳۱


روز سی‌ویکم هم گذشت. الان بخاطر ماجرایی ناراحتم، عصبی‌ام، نفسم سنگینه ولی خب تا همین ده دقیقه پیش روز خوبی بود. همه چی عادی بود.

امروز اصلا داشتم فکر می‌کردم، که این بار چقد انرژی منفی بودم تا اینجا... چقد غر زدم و ناله کردم. واقعا جا داره از کسایی که این نوشته‌ها رو دنبال می‌کنن عذرخواهی کنم.

می‌دونی چیه به نظرم این بده که نمی‌تونم واضح حرف بزنم. این باعث میشه حرف تو گلوم بمونه.

نفس عمییییییق...

صبح ساعت ۵.۳۰ بیدار شدم. صبونه مختصری آماده کردم و ناهار تینا رو گذاشتم براش. با هم از خونه زدیم بیرون...

سر ساعت ۷ باشگاه بودم. با حداکثر انرژی تمرینمو شروع کردم. امروز پا داشتم و من عاشق تمرینات پام. باشگاه تمیز و مرتب بود. ولی یهو خیلیییی شلوغ شد. خیلی آدم گریز شدم. دیدن آدما باعث میشه معذب باشم. دلم نمی‌خواد با کسی چشم تو چشم بشم. تا تمرین آخر همچنان انرژیم بالا بود.

بعد از باشگاه سریع اومدم خونه و قبل ۱۰ رسیدم و این خیلی خوب بود. دوش گرفتم و تخم‌مرغ آب‌پزا رو خوردم. هیچ احساس خستگی نداشتم. فقط دلتنگی اذیت می‌کرد. سرگرم کار شدم و سعی کردم فکر چیزی رو نکنم.

وعده بعد از باشگاه
وعده بعد از باشگاه

ادیت که تموم شد رفتم سر وقت ناهار... حسابی هم گشنم شده بود. بورانی بادمجون کبابی درست کردم با سینه‌ی مرغ. طعمش فوق‌العاده بود.

بعد از ناهار کتاب خوندم. یکی از دوستام قرار بود زنگ بزنه. ساعت ۲.۳۰ بود که زنگ زد. از همون کلام اول فهمید سرحال نیستم. گفتم چیزی نیس فقط خستم، مثل همیشه. چرت گفتم چون اصلا خسته نبودم. نمی‌خواستم از گرفتگی حال و دلم حرف بزنم. یه ۴۰ دقیقه‌ای صحبت کردیم و گذاشتم بیشتر اون بگه. همینجور که حرف می‌زد من اون بوکمارک پریروزیه رو آماده کردم. بعدی که قطع کرد یکم دیگه با کارای بوکمارکا بودم. ساعت ۴ کارم تموم شد.

یکم از کتاب 1Q84 رو خوندم. این کتاب شده زنگ تفریح من... بعدش میان‌وعده خوردم. به گلا آب دادم. شام درست کردم.

هوا به هم ریخت، بارون گرفت. رفتم تو بالکن و یه ده دقیقه‌ای وایسادم به تماشا، چند تا نفس عمیق کشیدم. من عاشق باد و بارون و هوای ابری‌ام. از اینا که آسمون یهو تاریک و سیاه میشه. تو این هوا چای می‌چسبه. بس دو‌ تا فنجون چای هم زدم. آی دلم می‌خواست تا ابد اون لحظه ادامه داشت.

بعد از اینکه یه دل سیر به بارون نگاه کردم، رفتم سراغ کارای آسنی. یه قصه از مهارت‌ها رو ضبط کردم، ادیت زدم و داخل کانال بارگذاری کردم. اصلا انقد روون و خوب پیش رفت که کیف کردم.

بعدش برنج کته کردم و زبان خوندم. ساعت نزدیک ۸.۳۰ بود که تینا برگشت. منم جلدی شامو کشیدم. چون خیلی گشنم بود. وقتی بشقاب غذام خالی شد گفتم من ناراحتم که غذام تموم شد ولی سیر نشدم. البته که می‌دونم یکم صبر کنم حس سیری خودشو نشون میده.

با تینا قسمت دوم افعی تهران رو هم دیدیم. بعدش یه اتفاق ریز خانوادگی افتاد که حسابی پکرم کرد.

من الان تو وضعیتی‌ام که روزی هزار بار میگم مرده‌شور این زندگی رو ببرن. واقعا حالم از خیلی چیزا بهم می‌خوره. با خودم میگم عین آدم آهنی شدی. خالی از احساس فقط داری یه سری کارو هی انجام میدی، هی انجام میدی...

می‌دونم چه خوشی، چه غم گذراست و هیچ کدوم برای همیشه باقی نمیمونن. اما حالا مدتیه خیلی غمگینم. دارم همه زورمو می‌زنم که سقوط نکنم. دارم فک می‌کنم چالش ۷۵ که تموم شد یه مدت طولانی گوشی نداشته باشم. به نظرم دارم چرت میگم. ولی دلم‌ می‌خواد انجامش بدم.

۱۴۰۰ کالری دریافتی و ۱۱۰ گرم پروتئین... خوبه راضی کننده‌ست

روز سی‌ویکم✅️


چالشچالش ۷۵
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید