انقدر از صبح چیزای مختلف پیش اومده که نمیدونم از کدومش بگم.
اول از همه بگم باز چند شبه بدخواب شدم و دل راحت نمیخوابم. اوضاع اونقدارم وخیم نیست ولی خب اون خواب دلچسب رو هم ندارم.
دیشب آسمون خیلی رعدای وحشتناکی میزد و با وجودی که من این هوا رو دوست دارم ولی جدا از یکی دوتاش خیلی بلند و نزدیک بود ترسیدم.
ساعت ۵:۳۰ بیدار شدم و همونجوری که این پهلو اون پهلو میشدم فیلم "The hunt" رو دیدم. ۱ ساعتو ۵۵ دقیقه بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. من بلد نیستم فیلمی رو معرفی کنم چه برسه به نقد... اگه دوست داشتین سرچ کنید و بعدم اگه مقبول افتاد خودتون برید ببینید من هر چی بگم ازش خرابش کردم.
ولی فکرمو درگیر خودش کرد. اولش کمی اعصابم رو قلقک داد ولی بعدش به زوایای دیگهش که فکر کردم، بیشتر ازش خوشم اومد.
یه اخلاقی که همیشه داشتم اینه که وقتی بیدار میشم اول از همه باید جامو مرتب کنم تا روزم شروع بشه. وقتی جام نامرتبه حس میکنم نصفم نیست و تو رختخواب جا مونده. الان که تنهام گوشه حال رو زمین میخوابم و نمیرم تو اتاق رو تخت بخوابم. چون وقتی تنهام از فضای خیلی بسته میترسم.
پتو و بالشتم رو برداشتم و گذاشتم رو تخت، داشتم صبونه آماده میکردم که متوجه شدم مثل چند وقت قبل شدم و زیادی دارم به جزئیات توجه میکنم. به دستام، به تخممرغی که شکوندم برای نیمرو به نحوهٔ انجام کارا و راستش رو بخواید من از این حالت خوشم میاد. یه جوری خودِ خود در لحظه بودنه برام... مدتی بود فیلم نمیدیدم و الان چند روزی هست فیلم دیدن رو از سر گرفتم و فکر میکنم مال همینه که باز این حالو تجربه میکنم. به شخصیتهای فیلم فکر میکردم و صبونه درست میکردم. واقعا ما آدما چرا تا چیزی به اثبات نرسیده سریع گارد میگیرم و جبهه مشخص میکنیم! چمونه آخه! خب باشه، یه اتهامی زده شده تا وقتی ثابت نشده چرا قضاوتها رو شروع میکنیم! چرا صبر نداریم!
بعد از صبونه تلگرام رو چک کردم و دو سه تا پیام دادم به بچهها، یک ماهی هست دیالوگها رو فرستادم و رفتم یادآوری کردم که اگه براشون ممکنه تا ده روز آینده فایل صداهاشون رو برام بفرستن. البته که خودم روم نمیشه چون بچهها دلی کار میکنن و منم کار فوق حرفهای که نمیکنم. بس فشاری در کار نیست. بچه کوچولوها شاکی شدن که قصهها کوتاهه و درخواست قصههای بلندتری دارن.
بعدش اومدم ویرگول و چندتا متن خوندم. از ساحل، لیلی، حسن شیخ...
ساحل از علم خوانیش گفته و نوشته بود کسی نیست باهاش از ذوقش بگه، لیلی گفته بود کسی نیست تا باهاش حرف بزنه و تو دو تا پست آخر حسن از روزمرهش خوندم و اینکه یه جورایی خیلی سر کیف نیست.
یه رفیقی دارم که میگه کاش آدما رنگ داشتن، اینجوری همرنگا آسونتر همدیگه رو پیدا میکردن و زندگی خیلی راحتتر و با چالش کمتر بود.
مثلا سلیقه و نوع طرز فکر و بیان، چی خوشحالشون میکنه و چی غمگین، چه تفریحی دوست دارن و از چه چیزای بدشون میاد. و حالا خیلی چیزای دیگه میومد در قالب یه رنگ نشون داده میشد و هر کسی میرفت تو دسته خودش...
فکر میکنی اینجوری کمتر تنها بودیم؟
حتی رنگای همخانواده هم میتونستن درکی از هم داشته باشن و حرف همو تا حدودی خوب بفهمن... در نهایت رنگهایی که خیلی در کنار هم ناجور بودن راحت از کنار هم رد میشدن و کاری به کار هم نداشتن. در ادامه میگه البته سیاه و سفید هم در تضاد کاملن و در هنر میشه با استفاده ازشون کارهای خارقالعادهای اجرا کرد اما در رفتار و اخلاقیات و وجانتوسکنات نه، این خوب نیست و جور درنمیاد.
نمیدونم تا حالا تجربه بودن با کسی رو داشتین که همههههه حرفاتون رو بشنوه و یه جورای خیلی شبیه به خودتون باشه!
در سیاست، هنر، مسائل اجتماعی و فرهنگی، سلیقه موسیقی، کتاب، شعر، فیلم و حتی شنیدن پادکست، روابط، غذاها و نوشیدنی، حتی تفریحات مشابه و کلا در کمترین سطح از اختلاف نظر و سلیقه بوده باشید!
خیلی جالبه... هیجانات مشترک، دیدگاههای نزدیک به هم، علاقمندی و حتی نفرتهای یکسان... اصلا یه معجون و پکیج باحالیه.
اگه همچین آدم عجیبی در اطرافتون دارید قدرشو بدونید.
بگذریم...
بعدش دو پست از حسن خوندم. برای من بامزگیش از اونجا بود که پدرِ پدرم اسمش حسن بود و چون روضه میخوند بهش میگفتن حسن شیخ. قلمش رو دوست داشتم. خودمونی و روون با نوشتههایی منسجم، نه مثل من پرت و پلا و پخش و پلا...
یه جایی از خریدهای اضافی لوازم خونه گفته بود.
این پاراگراف مستقیم از صفحهشون اینجا کپی شده. نمیدونم هم کار بدی کردم یا نه... ولی خب حس خیلی خوبی داشت این بخشش...
"این که آدم مستقل باشد و همه چیزش جفت و جور باشد قشنگ نیست! گاهی یک جاهایی لنگ بزند و یک نفر دیگری ردیفش کند حس بهتری میدهد. یادم میآید بچگی با همسایهها بده بستان داشتیم در این حد که گاهی به هم ترشی قرض میدادیم! این روزها به لطف وضع خوبمان و جنس جورمان حالشان را هم نمیپرسیم."
این به اندازه کافی خودش گویاست و چیزی نمیخوام بگم.
داشتم فکر میکردم درسته که زندگی سخت شده و تورم داره پدر درمیاره اما آیا واقعا در این سخت شدن هیچ بخشیش متوجه خودِ شخص ما نیست؟ آیا این بله گفتن به هر چیز رنگو وارنگی تاثیری در روند هر چه سختتر شدن زندگیهامون نداشته یا نداره؟
از وقتی سعی میکنم به سمت کمتر خرید کردن و کمتر داشتن برم واقعا حالم بهتره... من هر هفته یه دست لباس میذارم رو چوب لباسی و کل هفته هر جا بخوام برم با همونا میرم. حوصله ست کردن و جفت وجور کردن هر روز لباسا بعد شستن و اتو زدن و جمع کردنشون رو ندارم. حالا هر روز منو با یک مدل لباس ببینن نمیشناسن واقعا؟ منم اشتباه کردم. یادمه یه مدت ویرم گرفته بود فقط لباس میخریدم یه مدت هم فقط کیف و کفش یه مدت دیگه فقط ظرف و ظروف بعدش افتاد به کتاب و لوازم تحریر و هر مدت تمرکز رو یه چیز بود... تا اینکه به خودم اومدم دیدم رسما دارم وسط سمساری زندگی میکنم. الان نزدیک به ۳ سال شده که دارم رو این قضیه کار میکنم. گاهی میشه از دستم در بره ولی بیشتر مواقع حواسم هست. واقعا الان حس رضایتمندی بیشتری دارم. و خونم هی جموجورتر و کارام هی کمتر و پولام پساندازتر شده. (پساندازتر دیگه چه مدلیه واقعا)
حالا گاهی میگم کاش قبلا عقل الانمو داشتم ولی خب چه میشه کرد کسی نبود بهم یاد بده و تازه گیرم که بود. آدما اغلب کله شقن و تا سر مبارک به جسم سخت نخورده و دردشون نیومده باشه خیلی حرف به گوششون نمیره.
ساعت شیش و نیم عصره. صبح بعد از اینکه یکم نوشتم، ساعت کتابخونی هفتگی بصورت آنلاین بود و رفتم و با دوستم ادامهی "زمین سوخته" رو خوندیم. هر بار با همدیگه میگیم این کتاب کمتر از "همسایهها" و "داستان یک شهر" جذبمون کرده. ولی خب میدونی چیه کلا خوش میگذره. یکی از بهترینِ بهترین ساعتهای هفته و عمرمه... یه ساعتی به کتاب خوندن و گپ زدن گذشت. تموم که شد یکم رفتم دراز کشیدم و کتاب "اصلگرایی" رو میخوندم که دیدم خیلییی گشنمه. چند روزه تو آشپزی تنبل شدم. البته اینم که باید برم خرید و چیز خاصی نداریم برای پختوپز هم یکی از علتاشه. نمیدونم چرا خرید سختم شده تو این هفته... خلاصه که حال آشپزی نبود و منم نون و پنیر و گوجه خوردم.
کم خوابی این یکی دو شب خودشو نشون داد و تا برم برسم به تخت درجا بیهوش شدم و دو ساعتی رو خواب رفتم. بیدار که شدم سرحال بودم. اول زبان خوندم و بعد موزیک گذاشتم و رقص و ورزش رو با هم رفتم. یه جوری که پاهام درد گرفت. بعد اون جنگولک بازیا رفتم دوش گرفتم. باز گشنم شد و نون و ارده و نسکافه خوردم. بعدش هم 1Q84 رو خوندم. شخصیت "تنگو" رو دوست دارم. فکر میکنم آدم امنیه و این باعث میشه ازش خوشم بیاد. کسی که همزمان مخ ریاضی بوده و دستی هم بر ادبیات و نوشتن داره. صفحه ۱۰۰ از جلد سومم و ناراحتم که داره تموم میشه.
ولی خب اشکالی هم نداره میتونم بعدش برم و جلد سوم "بر جادههای آبی سرخ" رو از کتابخونه بگیرم و بخونم. دلم تنگ شده برای "نادر ابراهیمی".
امروز میخواستم چندتا کار انجام بدم که هنوز دست بهشون نزدم. پست برای آسنی و تموم کردن دو تا بوکمارک... یه بیخیالی ته ذهنم وول میخوره و میگه خب که چی... میدونم نباید بهش بها بدم وگرنه روشو زیاد میکنه.
سینک پر از ظرف نشستهست و شیر آب حسابی جرم گرفته و فشارش قد شیر سماور شده. اسیر میشم یه تیکه ظرف آب میزنم. ولی فعلا باهاش سر میکنم. هم الان کسی رو ندارم بیاد برام درستش کنه. هم خیلی سختمه که دو تا کابینتا رو خالی کنم.
دلم میخواد فیلم ببینم و کتاب بخونم ولی خب گویا برای آرامش اعصاب و روانم باید به کارای دیگه برسم فعلا... میدونم که انجامشون بدم حالم بهتر میشه. هر چند که تنبل درونم بدجور داره سعی میکنه بلند نشم...
خب من بوکمارکهارو آماده کردم. شام درست کردم، ظرفها رو شستم و سینک رو هم تمیز کردم. و در تمام ندت اپیزودهای پادکست "هرکول" رو میشنیدم. پادکست محبوبم شده این چند وقته... از فردا باید حواسم بیشتر به تغذیهم باشه.
کمی خستم و امیدوارم زود خواب برم. کم خوابی اصلا خوب نیست.
همزمان با خوردن شام فوتبال میدیدم. بیشتر برای اینکه یه صدایی بیاد.
ترکیبات: سینه مرغ پخته+پاستا+گوجه+ماست یونانی+پنیر پارمسان
بد نبود ولی خیلی ووو نبود مرغش رو خوب طعمدار نکرده بودم.
کالری دریافتی: ۱۵۰۰
پروتئین: ۹۵ گرم
روز ۵۱ با کیفیت قابل قبولی تیک خودش رو دریافت کرد.✅️