ویرگول
ورودثبت نام
سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

چالش ۷۵_۵۴

یکی نیس بگه دختر، برای بار هزارم، وقتی کار داری لاک نزن...

🫠
🫠

ساعت نزدیک ۶ عصر...

نشستم رو مبل و منتظرم لاک ناخن‌هام خشک بشه. اسیر کردم خودمو. ولی خب بدی‌ام نیس استراحت می‌کنم. بعدم می‌تونم زبان بخونم. حالا فعلا که ویرم گرفته بنویسم. امروز آرومترم. شرایط معمولی و بدون تنش بوده تا این لحظه.

این چند روز متوجه شدم که، به یکسری از مسائل بیرونی خیلی دارم واکنش‌های شدیدی نشون میدم. شدید از این جهت که اجازه میدم روان و سطح انرژیم رو کامل تحت تاثیر خودش قرار بده، و خب قطعا این خیلی بده. خب پس مسأله مشخصه، دلایلش روشنه و باید براش کاری کرد. اولین قدم آگاهی هست. باید حواسم جمع باشه و در لحظاتی که این حس داره به وجود میاد با آگاهی بهش نگاه کنم.

ممکنه چند بار اول به کل یادم بره که چه قراری با خودم گذاشتم. اما با تمرین و مراقبه درست میشه. مود پایین چیزی نیست که من دنبالش باشم و بخوام بهش اجازه بدم که مدت زیادی موندگار باشه.

می‌دونم چی خوشحالم می‌کنه پس میرم سمتش و می‌دونم چی غمگینم می‌کنه پس ازش فاصله می‌گیرم. اینا قدم‌های اول هستن.

بطالت چیز بدی نیست

نسبت به قبل زمان کمتری رو به کار و فعالیت اختصاص می‌دم.‌ البته هنوز جا داره کمتر از این هم بشه. خستگی بیش از حد لذت زندگی رو از آدمی می‌گیره. چند وقت قبل‌تر دو روز آخر هفته رو تعطیل اعلام کردم و قرار شد تا ۸ شب بیشتر کار نکنم. تعطیلی دو روز آخر هفته که به قوت خودش باقیه و از ساعت ۸ هم دو ساعت کم می‌کنم و تعطیلی کار در روز رو به ۶ عصر منتقل می‌کنم. از این جهت که صبح‌ها ۶ بیدار میشم و روزم شروع میشه فکر می‌کنم واقعا تا ۸ شب خیلی زیاده‌روی باشه.

امروزم چطوری گذشت

اول که تا بیدار شدم پریدم پشت سیستم و یه ساعتی کار کردم. بعدم صبونه و باشگاه.

برنامه تمرینیم طلسم شده دو هفته گذشته و من هنوز برنامم رو کامل دریافت نکردم.

بعد از باشگاه سر فرصت و دل راحت ناهار درست کردم. موقع آشپزی یک اپیزود از "نیمکت بازنده‌ها" رو شنیدم. کلی به خاطره‌ای که "بمرانی" تعریف کرد خندیدم. آدما اینجا خیلی رهان به نظرم و من این حالشون رو دوست دارم. با مدل خندیدن "خانم مژگانی" آدم واقعا نمی‌تونه نخنده، هر چند که اصلا نمی‌دونی چرا داری می‌خندی و اصلا به چی می‌خندی. هر بار به باخت‌های خودم تو زندگی فکر می‌کنم. شاید الان هم تو یه باخت دیگه هستم و حالا بعدا می‌فهمم...

و بعد از اتمام ناهار بازم نسشتم سر کار تا عصر بلاخره کار تموم شدو تحویل دادم...

عصر هم کتاب خوندم، زبان تمرین کردم..

نوبت به کارای خونه که رسید، واقعا دیگه جونی برام نمونده بود ولی خب هر طوری که بود انجامشون دادم. برای شام داشتم منصرف می‌شدم که کاری کنم و میخواستم حاضری بخورم که بازم گفتم نه بدنم نیاز داره و باید بهش برسونم. بس بازم دستبکار شدم. و نتیجه شد این...

شام خوردم و یه قسمت از سریال رو نصفه نیمه دیدم و دیگه در آستانه بیهوش شدن هستم.

کالری دریافتی ۱۵۰۰ و میزان پروتئین ۱۰۵ گرم

روز ۵۴✅️

لذت زندگیچالش‌هاکار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید