سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

چالش ۷۵_۶۲

از روز ۶۰ به بعد، یعنی تو این دو روز یه حال غریب و البته باحالی دارم. فکر نمی‌کنم بتونم بنویسمش، شاید بعدا بشه. البته نمی‌دونم...

شاید باورتون نشه من نزدیک به دو سال بود که دلم می‌خواست این چالش رو انجام بدم. اما ترس از شکست عین یه سد محکم روبروم وایساده بود و من جرأت در هم شکستنش رو نداشتم.

حالا هم راه به آخر نرسیده، نمی‌خوام حرفای پیشکی بزنم. اما همین که شروع کردم و تا اینجا اومدم خیلی حال باحالیه...

یه روزایی حتی ۴۰ درصد هم نبودم ولی انجامش دادم. یه وقتایی هم مودم بالا بود و تا ۸۰، ۹۰ درصد خودمو رسوندم. منظورم کیفیت انجام کاراست. امیدوارم این روزهای آخر هم بتونم ادامه بدم و تمومش کنم.

یکی از بهتریناش همین نوشتن بود. باورم نمیشه تا این حد می‌تونه کمک کنه تا خودتو بهتر بفهمی، خودتو عمیق‌تر بشناسی و اینجوری باهات دوست شه. دیگه مثل قبل نیستم که تا وقت گیرمیوردم با چَت کردن و تو فضای مجازی چرخیدن پرش کنم. حالا تا وقت پیدا کنم و توان و فکر نوشتن باشه دوستدارم چیزی بنویسم. گاهی سرحالترم و سعی می‌کنم خوشگلش کنم. گاهی هم نه و هر چی به ذهنم میاد سریع تایپ میشه.

بچه که بودم، تو محله‌مون یه باغ نسبتا بزرگی بود. هر وقت از کنار باغ رد می‌شدیم بوی چمن آب خورده از پشت دیوارای باغ حال منو جا میورد. امروز دو بار همون بو رو حس کردم. بچه شدم، کوچولو شدم و خودمو کنار همون باغ با همون حس و حال دیدم. همون چند ثانیه چقدر حال امروز منو عوض کرد. حافظه آدمی واقعا چیز عجیب و غربیه‌.

صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار شدم و طبق روتین خودم به کارام رسیدم. قبل از اینکه صبونه درست کنم، کتابم رو خوندم. نکاتی داره که حس می‌کنم به کارم میاد. ولی خب زیاده‌گویی هم کم نداره.

نصف تخم‌مرغ‌ها رو بعد از تمرین خوردم. بهتر بود همه‌ی زرده‌ها رو نخورم. اما چون عاشق این مدلی عسلی شدنشون هستم، همه رو خوردم.🫠🙃

در یکی از خونه‌ها از اینا (فک کنم هندوانه ابوجهل میگن بهش) دراومده بود و خیلی خوشگل بودن. پس نمی‌شد ازشون عکس نگیرم.

تا برسم خونه ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه بود. همینجوری که با آهنگ عرفان طهماسبی می‌رقصیدم لباسامو عوض کردمو بعدش هم رفتم دوش گرفتم.

سریع لپتاپ رو روشن کردم و نشستم سر کار. می‌دونم امروز روز کاریم نیست ولی یه کار دو ساعته بود که فکر کردم الان که خالی‌ترم انجامش بدم. ساعت ۱۳:۴۰ دقیقه

کارمو تموم کردم و فایل رو فرستادم. خوشبختانه راضی بودن و نیاز به کار نداشت. لپتاپ رو خاموش کردم و سرگرم آشپزی شدم.

چقدر نور زیباست
چقدر نور زیباست

یدونه از بوکمارکا رو هم بسته‌بندی کردم تا بدم به مشتری.

خیلی ازش راضی بودم
خیلی ازش راضی بودم

لباسام رو اتو زدم. یه دمنوش درست کردم و تمام بعدازظهر رو کتاب خوندم. دلم برای تنگوی 1Q84 تنگ شده بود.

تو این داستان دختر قصه "آئومامه" چند بار تو موقعیت‌های مختلف و در مواجهه با مسائلی میگه صورتش از ریخت افتاده و سعی می‌کنه به خودش مسلط بشه و چهره‌ش رو طبیعی و عادی کنه. من یکم نمی‌فهمیدم چی میگه تا اینکه امروز سر یه چیز کوچیکی ناراحت بودم و خواستم از خودم عکس بگیرم که خیلی خوب فهمیدم منظور آئومامه از اون حرف چی بود. انقد ناجور از ریخت افتاده بودم که پشیمون شدم و عکس نگرفتم.

شام هم ماهی کباب مهمون بودم. پیاز کبابی هم چیز باحالیه‌هااا...

یه تولد یهویی هم رفتیم.

زبان هم غروب خوندم و چون دیر شده باید پست رو آپلود کنم.

روز ۶۲✅️




چالش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید