ساعت ۲:۱۷ دقیقه بعدازظهره. هوا ابریه و البته گرم. همراه با وزش باد. ترکیب خوبیه.
لاک زدم و همینجوری سیخ و میخ نشستم تا خشک بشه.
هیچ وقت حوصله تمیز لاک زدن رو ندارم. مهمم نیست واقعا یه بار که دست و پاتو بشوری اون لاک اضافی کنار ناخنها خودشون پاک میشن.
ساعت ۵ عصر. لاک قبلی پسندم نشد. عوضش کردم.
بعدازظهر یکم خوابیدم. نیاز دارم کاری نداشته باشم. و خوب استراحت کنم. یکی از معایب این چالش اینه که نمیذاره روزی رو به بطالت بگذرونی. و من واقعا به اون یکی دو روز در ماه نیاز دارم. نیاز دارم تا ذهنم رو خالی کنم. طبقهبندی کنم و تمیز بچینمش. خدا خدا میکنم این ۱۰ روز پایانی رو هم دووم بیارم.
میدونی به این فکر میکنم که چقدر زن بودن سخته. علاوه بر فشارهای روانی که از بیرون بهت داده میشه. و دهها چیز دیگه که الان مورد بحث من نیست. ماهانه هم باید در عذاب باشی. و این سیکل قرار نیست متوقف بشه مگر در میانسالی و پیری که واقعا دیگه دستشون درد نکنه. هر چند که در اون زمان هم مصائب خودش رو خواهد داشت. من میدونم نیمی از این خستگی بیخود و حال چرت از هورمونها میان، از این پریودی مزخرف... چند روز بود مدام صورتم جوشهای دردناک میزد. منم غافل از همه جا به دنبال علت بودم. هی گفتم نکنه مال تخممرغ باشه! نکنه از گرما و تعریق بالاس! که امروز به یکباره متوجه شدم نخیر، از جای دیگهای میان این حضرات... فکرش رو بکن، هر ماه چندین روز حالت بد باشه، انرژی نداشته باشی، بدخلق بشی، بدنت پف کنه و صورتت از ریخت بیفته. کلی درد بکشی جوری که نتونی سر پا بند بشی و یهجورایی دنیا به آخر خودش نزدیک بشه. که چی یک تخمکی میخواد آزاد بشه او بهمان و بیسار.
بعد ازت انتظار دارن تو همیشه خوشاخلاق و گوگولی مگولی باشی. و تازه همچنان به انجام تمامی امور متعهد باشی و با همون کیفیت سابق انجامشون بدی.
و امان از روزی که پارتنر، همسر، خانواده، دوست و حالا هر کسی که باهاتون در ارتباط تنگاتنگه هم درکت نکن. قشنگ به فاک فنا میری. ببخشید ادبیاتم ضعیف شده.
اوضاع از اونجا بدتر میشه که یکی مثل من خوراکش چند برابر میشه. حالا یا باید با خوردن، این میل کوفتی رو راضی نگهداره و تمام زحمات هفتهش رو به فنا بده. یا باید گرسنگی مداااام رو تحمل کنه. تحمل این نوع از گرسنگی مساویه با بیحالی و بیحوصلگی، گاهی سردرد و گاهی هم شامل چیزای دیگهس... میتونی بهم بگی خب سخت نگیر و این چند روز رو راحت بگذرون. در جواب باید بگم سخت نمیگیرم و شرایط اینه اگه سخت بگیرم که قشنگ دیوونه میشم.
بگذریم...
امروز زود بیدار شدم. چون میخوام قبل ساعت ۷ از خونه بزنم بیرون تا گرمای کمتری ببینم.
اون نارنجیه فالوده طالبیه که نخوردمش، میلم نکشید بهش...
بعدم باشگاه و خونه و یکم گپ با یکی از دوستام که تا اینجا ساعت شد ۱۱... دوش گرفتم و چون گرسنه بودم رفتم سر وقت ناهار.
و همزمان با صرف غذا دو قسمت آخر افعی تهران رو دیدم. و جدا واااای از آخرش... چیزی نمیگم شاید کسی بخواد بره خودش ببینه. اسپویل نشه. اما جدی جدی برگاااام خیلی غافلگیر شدم و البته سوالات زیادی تو ذهنم شکل گرفت.
در کل کار خاص دیگهای نکردم. بیحوصلهتر از اونم که میل به انجام کاری داشته باشم.
عصر موقع عصرونه هم دو بار اون سکانس از فیلم در انتهای شب که ماهی میره پیش بهنام و حرف میزنن رو دیدم.
هنوز کتاب نخوندم، حالی برای زبان هم ندارم.
خب زبان رو خوندم ولی کتاب رو نه هنوز...
زنگ زدم بهش میگم من گشنمه. میگه قربونت برم چی میخوای بگیرم برات بیارم. میگم اخه خووردممم ولی بازم گشنمه. میگه خب بس صبر کن بیام با هم یه چیزی میخوریم. با خیار کم کالری و آب بدون کالری خودمو نگهداشتم. اومد دیدم غذا خریده...
غذا رو خوردیم و رفتیم مهمونی.
آخه وسط هفته مهمونی! اونم روزی که من افتادم به خوراک😑😂
آقا/خانم گذشت ولی چه گذشتنی🫠
کتاب هم وسط مهمونی خوندم.
روز ۶۶✅️