چرا یادم میره دنیا واقعا دو روزه... (حالا دو روز که نه ولی قبول کنید که خیلییی کوتاهه). چرا اجازه میدم مسائل پیش پا افتاده اذیتم کنن؟ مگه من قرار نیست مراقب خودم! دهها تا چرای دیگه که بعد از برون رفت از یه حال بد از خودم میپرسم...
با خودم حرف میزنم. میگم ببین منِ عزیزم بیا با هم دوست باشیم. انقد اذیت نکن، انقد واگویه نکن با خودت، به کجا میرسی از این همه گفتن و گفتن؟ اصلا به کجا میتونی برسی؟
میخوای منو بیعرضه و دستوپا چلفتی نشون بدی؟ میخوای بگی من از پس کارامو برنامهریزیهای خودم برنمیام؟ خودتم خوب میدونی که اینطور نیست. من فقط توقعم از توانایی و وقت محدود خودم بیشتره... کی این حالت پیش میاد؟ وقتایی که تو زیادی داری زور میگی :)
خودم میدونم که پنج روز در هفته ورزش سنگین داشتن خیلی انرژی داره ازم میگیره و بعد از اون به ریکاوری نیاز دارم تا بهترین نتیجه رو بگیرم. شوخی نیست که پنج صبح بیدار بشم و آماده بشم برم باشگاه... خوب تنرین کنم و تا برسم خونه ساعت ده صبح شده. بدون غیبت یک سال و نیم که دارم این روند رو پیگیری میکنم. حالا چی میگی؟
خونم همیشه تمیز و مرتبه و بندرت بهم ریخته و کثیف میشه. همیشه غذای گرم داریم و آشپزی برام سرگرمیه دوستداشتنی هست. پادکست میشنوم و کتاب میخونم. آسنی رو از اون رکود و سکوت درآوردم و کاراشو کمکم انجام میدم. کار میکنم و درآمد کوچیکی برای خودم دارم. حالا چی میگی منِ عزیز؟
حتی پتهدوزی رو که مدتها بود کنار گذاشته بودم باز دست گرفتم و میدوزم.
میدونی منِ عزیز وقت و زمان و توان من محدوده نباید بهم سخت بگیری. من نیاز به استراحت هم دارم. لطفا با واگویههای بیخودیت باعث نشو که این از یادم بره. که هی بخوام سخت بگیرم. والا بلا که زندگی سخت هست. تو سختترش نکن لطفا... بذار از دو روز عمرم لذت ببرم.
ببین میبینمت که الان موش شدی رفتی اون گوشه داری نگام میکنی. میدونم که بعدا بازم تلاشت رو میکنی تا حالمو بگیری. البته میدونمم که انگار این ذات توعه و دست خودت هم نیس. وگرنه من و تو یکی هستیم. پس جنگ برای چیمونه؟
برنامه Habits که ساحل بهم معرفیش کرد و کار باهاش رو بهم یاد داد خیلی کمک کرد تا بفهمم وقتم تا چه حد آزاده و برای انجام کارای متعدد نمیتونم توقع خیلی زیادی داشته باشم. حتی اگه در هفته دو بار هم برم سر وقت بعضی کارا کافیه و بعد چند ماه نتیجهش رو میبینم. پس نباید با کار مداوم خودمو خفه کنم.
از طرفی نباید انقدر نازک نارنجی باشم که با کوچکترین حرف و رفتاری بهم بریزم. آدمایی که اذیتت میکردن دیگه نیستن. اینایی هم که هستن همه دوستت دارن و تو نباید از حرفاشون برداشتهای مختلفی بکنی. فقط کافیه واضح باشی و در صورت نیاز از اونام همینو بخوای.
از تن سالم و زندگی معمولی خوبی که برای خودت ساختی لذت ببر. ناراحتیها طبیعیه و اگه اونا نباشن طعم شیرین خوشی رو نمیفهمی. پس ناله نکن از ناملایمات...
زندگی همینه دیگه...
تو کار خودتو بکن، بدون عجله، بدون وسواس، بعد نتیجه رو ببین. اگه ناراضی بودی بعد تجدید نظر کن. البته بعید میدونم ناراضی باشی :)
فقط آروم باش و بدون عجله کار کن. هیچ جا قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. آروم راه برو، آروم غذا بخور، آروم حرف بزن، بدون عجله کارهاتو پیش ببر. موهای فر و مجعدتو بریز رو شونت بذار رها باشن. اصلا بذار شبیه موهای انیشتین بشن. چه ایرادی داره! خودتو از قید و بند و نگاه همه آزاد کن. زندگی کن. رها باش.
منِ عزیزم، من میخوام با هم مهربون و دوست باشیم. لطفا بازی درنیار و بیا سمت من وایستا...