ساعت ۳:۳۰ صبح بیدار میشوم، به ساعت نگاه میکنم، ساعت را که میبینم خیالم راحت میشود که یک ساعت و نیم دیگر میتوانم بخوابم و درجا بیهوش میشوم.
آلارم به صدا درمیآید. دیگر مطمئن هستم که ساعت ۵ صبح است و باید بیدار شوم.
کشوقوسی به بدنم میدهم و بلند میشوم. مسواک میزنم و صورتم را میشویم. وقت صبحانه خوردن نیست، میلش را هم ندارم آن موقع از روز... سریع ساندویج ناهار(که تخممرغ آبپزاست) و ساندویچ مرغم را برای ناهار آماده میکنم. البته نیم بیشترشان کارهایش را از شب انجام دادهام. فلفور قهوه دم میکنم و لباس میپوشم. ۴۰ دقیقه از ۵ گذشته است که حاضر و آماده جلو در هستم. هوا کاملا تاریک است. باید به قطار ۶:۱۰ تندرو برسم. همسر زحمت میکشد و روزهای دوشنبه تا مترو میرساندم.

مترو شلوغ است و جای سوزن انداخت نیست. تا صادقیه سر پا میایستم بدون اینکه بتوانم گوشی یا کتاب دستم بگیرم. اگر کمی خلوتتر باشد میشود ولی گاهی اصلا نمیتوانی از شدت شلوغی دستت را بیاوری بالا و سرت را بخارانی.
بگذریم که سه قطار دیگر هم باید عوض کنم تا به دانشگاه برسم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۸ صبح است که میرسم و مینشینم سر درس فیزیولوژی...
ساعت دوم آناتومی داریم. از همه بصورت شفاهی امتحان دو نمرهای میگیرد. فقط من و خانم الف توانستیم نمرهای کامل را دریافت کنیم. این به من میگوید باید بیشتر تلاش کنم و از این تلاش محافظت کنم.
ساعت بعدی تغذیه داشتیم و در نهایت ۲ بعدازظهر راه افتادم به سمت خانه. حالا ساعت ۳:۱۰ است و من مترو صادقیه نشستهام تا مترو تندرو بیاید.
برای امشب و سشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه آنقدر کار دارم که لحظهای همنباید وقت را از دست بدهم. مهم است که وقتم را خوب مدیریت کنم.
تا آن هدف و رویایی درون ذهنم محقق و نمایان شود راه بسیار است. مسیر هم چندان هموار نیست. اما باید بتوانم...
فعلا برای این سه روز نیاز به یک برنامه و تعهد اجرای آن را دارم.
قدمهای کوچک تو را هدایت میکنند.
۱۷ آذر