اگر میخواهید دوستانی باارزش و نیکو داشته باشید؛ پس باید سطح خود را ارتقا دهید.
نیازی نیست به دنبال آنها بگردید. کافیست روی مهارتهای خود کار کنید. مهارتهای بیشتری بیاموزید و پله، پله بالا بروید. آن وقت، ناگهان، در زمانی که انتظارش را ندارید با دوست دلخواهتان ملاقات خواهید کرد.
مادامی که ما در طبقه دوم یک برج صد طبقه زندگی میکنیم، با آدمهای طبقه دوم و نهایتا چند طبقه بالاتر از خود مراوده و دیدار داریم تا طبقات بالاتر. ممکن است گاهی هم به طبقات بالاتر سری بزنیم، اما توقف ما کوتاه مدت خواهد بود و بالأخره باید به طبقه خود برگردیم.
حال تصور کنید به مرور با افزایش مهارتها و خودآگاهیها روزبهروز زندگیمان را ارتقا دهیم و به طبقات بالا راه پیدا کنیم. آیا حاضر هستیم به طبقه دوم یا سوم قبل خود بازگردیم؟ آیا حاضریم دوستی از آن طبقات داشته باشیم؟
اگر شما ورزش میکنید، اهل مطالعه و جستوجو هستید، اهل سفر و طبیعت گردی هستید، اگر ادب و احترام متقابل در رابطه برایتان مهم است، اگر رازداری برایتان اولویت است، اگر برای زندگی بهتر تلاش میکنید، آرامش افراد خانواده برایتان مهم است، یا اگر خواهان پول و رفاه هستید؛ آیا حاضرید با کسی رفاقت و دوستی کنید که فاقد چيزهايی که برای شما مهم و زیبا و خواستنی هستند، باشید؟
آیا یک ورزشکار با فردی معتاد که بیشترین صدمه را به خود میزند دوستی میکند؟
آیا فردی خانواده دوست با فردی که در رفتارش خشونت خانگی دیده میشود میتواند رابطه پایدار و عمیقی ایجاد کند؟
آیا حاضریم راز خود را با آدمی دهنلق درمیان بگذاریم؟
شما برای رسیدن به جایی که در آن هستید متحمل زحمت و رنج بسیار شدهاید. روی خود تمرکز کردهاید و حالا پس از سختی بسیار این جایگاه را بدست آوردهاید. پس طبیعی است که از آن مراقبت کنید.
این تجربه زیسته من از زندگی است.
در تمام طول زندگیام به این فکر میکردم که چگونه میتوانم دوست و یا دوستان مناسبی داشته باشم.
زمانی بود که از روابطم خسته و درمانده بودم. نمیدانم چرا رها نمیکردم و نمیرفتم! کجدار و مریز با همهشان سر میکردم. (نه که آنها آدمهای بدی باشند، ما مناسب دوستی با هم نبودیم)
پکیج کاملی در ذهن میپروراندم، از ارتباط با دوستی که تمام آن و یا حداکثر آن موارد را دارا باشد.
تقریبا مدتی روابطم را محدود کردم. حوصله هیچ کس را نداشتم. بیشتر وقتم صرف کارهایم میشد. سرم به کار خودم گرم بود ولی در ذهنم به دنبال آن دوست هم میگشتم.
کمکم امیدم ناامید میشد و در ابتدای پذیرش این مسأله بودم، که چنین آدمی وجود ندارد و من نمیتوانم دوستی با این مشخصات داشته باشم.
بنابراين برای تحمل این فقدان بیشتر از همیشه تلاش میکردم.
و
ناگهان
شد آنچه باید میشد.
حال من دیگر آدم طبقه دوم زندگی خود نیستم. جالب است که هیچگاه هم دلم نمیخواهد به آن منِ طبقه دوم بازگردم. همه چیز در اطراف من تغییر کرده است.
زندگی مقصدی ندارد، هر چه هست ایستگاه است.
در هر ایستگاه چیزکی به توشه راه خود میافزاییم، گرد راه از تن میزداییم و با تجربههایی نو ادامه میدهیم.

۲۹ اردیبهشت ۴۰۴