هرگاه خواستم برای شما دست به قلم بَرَم
. هرگاه خواستم برای شما دست به قلم بَرَمگاه خواستم برای شما دست به قلم بَرَم
، قطره های اشک امانم را برید...
نمی دانم این چه حکمتی ایست که هر گاه خواستم از شما بنویسم، بغضِ ته گلویم، حکم ایست به دستانم می دهد، و قلم روی کاغذ نمی چرخد...
هر گاه دل برای شماو حرمتان تنگ می شود، دیده گان گنهکارم را می بندم و قدم به صحن زیبای شما میگذارم...
به همراه رویای خود در اقیانوس بیکران مهر و عطوفت شما غرق میشوم... آقا...
خود را در صحن با صفای شما تصور میکنم...
و گوشه ای از صحنتان روبروی گنبد طلا رنگ شما می نشینم و چشم بر گنبد میدوزم.... میخواهم لب از لب باز کنم و سخنی بگویم... اما...
اما نمیتوانم....
بغض جا مانده در گلویم تبدیل به قطره های اشک میشود...و سکوت جای تمام سخنان نا گفته ام را می گیرد... انگار تمام آرزو وخواسته ام دیدار شما بود... که انجام شده...
چه مبارک است این شب، شب میلاد هشتمین خورشید ولایت.