+ ماهی عید دونهای هزار تومن، بدو بدو حراجش کردم، ماهی قرمز دونهای هزار تومن، شب چهارشنبهسوری بدو از تخفیف جا نمونی، ماهی دونهای هزار تومن، عمده ببری قسطی میخری، بدو بدو آتیش زدم به مالم ماهی دونهای هزار تومن، واسه خرید قسطی بیعانه کم میگیرم، بدو بدوو بدووو بدوووو، ببینید دخترم مریضه دارم خرج عملشو درمیارم، تو رو خدا از من خرید کنید، حراجش کردم که پول عمل بچمو بدم، بدو بدوووو حراجش کردم، بدووو بدوووو قسطی میدم
هایا به پاپیون صورتیِ روی کفشش خیره شده و در حالی که تمرکز کرده اشک چشمانش سر بخورد دور لایهی بیرونی چشم و دوباره برگردد به همان جایی که بود، حواسش را به چیزهای کمتر ناراحت کننده پرت میکند. مثل هر سال دوست ندارد اینجا باشد و مثل هر سال بیآنکه بخواهد،اینجاست. امسال اما برای اینکه کمتر نق بزند و آب بینیاش از حلق برگردد به معده و همه را یکجا قورت بدهد، مامان لباس عیدها را شسته و نشسته تنش کرده. یک پیراهن صورتیِ کهنه که به زور اتو و ضربِ پاپیون کمی نزدیک به لباس عید شده، با یک کفش صورتی که مامان روی درز پارهاش دو پاپیون صورتیِ درشت دوخته و از حق نگذری کم از کفشهای نویِ دخترهای اعیانی مدرسه ندارد.
بابا سرگرم فروش ماهیهاست. شاید هم اینطور به نظر میرسد. اصلا شاید این برای هردویشان بهتر باشد. هر کدام خود را سرگرم کاری نشان میدهند که کمتر رشته نگاهشان به یکدیگر گره بخورد و کمتر مجبور باشند از روی هم خجالت بکشند. هایا دستهایش را فرو میکند در غذای خشک و برای ماهیهای توی تشت طعمه میریزد تا بابا بتواند ماهیِ انتخاب شده توسط آن پسر بچهی نقنقو را گیر بیاندازد. با خودش میگوید من هم طعمه هستم؛ مثل این خرده نانها برای شما ماهیها.
شب چهارشنبه است؛ آخرین چهاشنبه سال. اگر امروز را حساب کنی، فقط 7 روز مانده که سال نو بشود و آدمها را با همهی غمها و دلتنگیهایشان، حوالهی تقویم سال جدید کند. امروز بعد از اینکه صاحب خانه برای اجارهی عقبماندهی خانه خط و نشان کشید، بابا بساطش را از حیاط جمع کرد و گفت:« مرد نیستم اگه تا شب همهی این ماهیها رو نفروشم و پول این بیناموسو نندازم جلوش». من از مامان میپرسم بیناموس یعنی چه و بابا جواب میدهد:« بیناموس یعنی کسی که به خاطر یه لقمه نون تن زن و بچهی آدمو تو خونش میلرزونه. بیناموس یعنی اون شریفیِ بیغیرت. یعنی اون آدمای دور و برش. یعنی اون...».
مامان فریاد میکشد. در حالی که انگشتش روی هوا مانده میگوید:« مامان این حرف بدیه. دیگه نشنوم یه بار دیگه تکرارش کنی. اتفاقی نیفتاده که. فقط بابا یادش رفته کرایه خونه عمو شریفی رو بده واسه همینم عمو یکم عصبانی شده. تو یادته که گفتم نباید تو مسائل بزرگترا دخالت کنی؟ یادت رفته؟».
چشم کشداری حوالهاش میکنم و تا به خودم میآیم، سیلی از سوالات جدید مغزم را ویرانه میکند. خب چرا بابا اجاره خونه رو جلو جلو نمیده به عمو شریفی که یادش بره و بعدم عمو مجبور بشه بیاد برای دعوا و بابا بهش بگه بیناموس و مامان دعواش کنه؟ چرا این آدم بزرگا همه چیو انقدر پیچیده میکنن؟
کنار تشت ماهیها نشستهام و بعد از به یاد آوردن اتفاقات امروز، با خودم عهد میبندم وقتی بزرگ شدم، هیچوقت بیناموس نشوم. بابا با لهجهی غلیظ کردی صدایم میکند:« هایا هناسکم( نفسم)! چند دقیقه کنار بساط وایمیسی تا من برم دو نخ سیگار و چای بگیرم و برگردم؟».
+ چشم باوگم( بابا جان)
از دور رفتنش را نگاه میکنم. اگر بابا پول عمو شریفی را پس میداد، مامان مجبور نبود برایم قصه بسازد و بابا مجبور نبود برای فروش این زبان بستههای خنگ، دروغ تحویل مردم بدهد. بساط ما را که نگاه کنی، از همه خلوتتر است. انگار خدا هم طرفدار آن آدمهایی است که دوست دارند بدون دروغ و دغل به یک چیزهایی برسند و خب، ما قرار نیست هیچوقت با آن آدمها همردیف و یکپیاله شویم.
یک آقای شیک پوش دستِ پسرش را گرفته و همانطور که به طرف بساط ما میآید، زیر گوش پسرش چیزی زمزمه میکند. به من که میرسند، هر دو سلام میدهند و من جوابشان را برمیگردانم. آقا میگوید دخترجان، از پدرت شنیدم که ماهیِقسطیعمده میفروشید. من هم میگویم بله عمو. بابا پول لازم دارد. برای همین هم هرکه قسطی بخرد، ارزانتر حساب میکنیم. عمو یک اسکناس دههزارتومنی از لابهلای اسکناسهای درشت کاغذیاش در میآورد و میگیرد جلوی چشمان من.
+ عمو این بیعانهی صدتا ماهی. اینو بگیر و صدتا ماهی بهم بده تا فردا همهی پولشو برای بابات پس بیارم. برق پول درشت کاغذی چشمانم را کور میکند. به یکباره یاد فریادهای عمو شریفی میافتم. پول را میگیرم و میگذارم لای دویستتومنیهای بدون گوشهی بابا. عموی خوشپوش صدماهی از تشت برمیدارد و باعجله از بساط دور میشود. بابا که برمیگردد پول را میگذارم کف دستش. دعوایم میکند. میگوید برای صدتا ماهی خیلی کم است. من میگویم عمو خودش گفت فردا برمیگردد. فردا میرسد و عمو برنمیگردد. فردا میشود پس فردا و پس فردا میشود سال تحویل عید. او باز هم برنمیگردد. با خودم میگویم شاید آداب پرداخت قسطی را نمیداند. شاید هم فراموش کرده که دختربچهای با لباس صورتی و پاپیونهای کهنه، آن سمتِ بساط انتظارش را میکشد.
امروز که از قرنِ این حادثه پریدهایم در قرن جدید، آن دختربچه بزرگ شده. او حالا میداند که قسطی پرداختن آداب و اصول دارد. همان لحظهای که باید پول چیزی را بپردازی، یعنی باید بپردازی دارد. پختگی و مسئولیت و همه چیز دانی دارد. او حالا یک پیمان دارد که هرماه آمده و نیامده، قسطها و قبضها و اجارهها را به رسم قرارداد از حسابش کم میکند. او حالا خیلی چیزها میداند. میداند که بیناموس معنیاش بزرگتر از آن است که بابا برایش تعریف کرده. میداند شاید اگر آن روز پیمان را داشتند که حسابشان را از کتابشان جدا کند، شریفی بابا را آن طور جلوی چشمانش نمیشکست. میداند اگر پایِ آن بساط پیمان به دادش میرسید، قراردادش با آن عموی خوشپوش روی هوا بسته نمیشد و دود نمیشد برود لای غبارِ ترقههای چهارشنبهسوری.
هایا امروز تبدیل به من شده. منی که میدانم تنها راهِ نجات آدمها، چسبیدن به معتبری مثل پیمان و دور شدن از بیناموسهایی مثل آن عموی خوشپوشِ هفده سال پیش است. منی که چند روزی میخواستم از پیمان بنویسم، که به خوابم ماهی آمد!