ویرگول
ورودثبت نام
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمینویسنده‌ای در مسیر یادگیری و تجربه؛ دنبال صداقت در روایت، و آرامش در آزادی. می‌نویسم چون نوشتن، نفس کشیدنه
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمی
خواندن ۱۵ دقیقه·۷ ماه پیش

لیلا (داستان کوتاه)

لیلا(داستان کوتاه)

نویسنده: جمال ابراهیمی


زن جوان آهسته در پیاده‌روی نزدیک مسجد قدم می‌زد.

دست‌هایش را بی‌اختیار به هم می‌مالید.

اضطراب از سر تا پایش نمایان بود.

زنی سی‌و‌دو‌سه ساله به نظر می‌رسید؛ با لباس‌هایی رنگ‌و‌رو‌رفته و زیباییِ طبیعی‌ای که گردِ رنج و اندوه بر آن نشسته بود. گاه‌گاهی نگاهی به درِ مسجد می‌انداخت، و دوباره با اضطراب قدم می‌زد.

منتظر بود نمازگزاران بیرون بیایند تا مسجد کمی خلوت شود.

شنیده بود که حاج اسماعیل، کاسب معتبر بازار پارچه، هر روز بعد از نماز چند دقیقه‌ای در مسجد می‌ماند و در تنهایی به عبادت می‌پردازد.

از خوبی‌ها و کارهای خیر حاج اسماعیل، نه‌فقط بازار، که همه‌ی شهر خبر داشتند.

اینکه ده شب اول محرم، هر شب درِ خانه‌اش باز است و به همه غذا می‌دهد.

اینکه تمام ماه رمضان در مسجد، سفره‌ی افطار برای روزه‌داران پهن می‌کند.

اینکه دستِ خیلی‌ها را گرفته...

لیلا، زن جوانِ رنجور، امیدوار بود این مرد خیّر، مشکل او را هم حل کند.

نمازگزاران یکی‌یکی از مسجد خارج می‌شدند، و لیلا چشم به درِ مسجد دوخته بود.

منتظر بود تا خادم مسجد بیاید برای بستن در، تا به او بگوید که با حاج اسماعیل کار دارد.

وقتی چشمش به کربلایی حسین، خادم مسجد، افتاد، با شتاب خود را به او رساند و پیش از آن‌که در بسته شود، صدا زد:

– کربلایی! کربلایی حسین!

خادم مسجد، در را که تقریباً بسته بود، دوباره باز کرد و با تعجب به زن جوان نگاه کرد.

– بله دخترم؟ چی شده؟

– کربلایی، قربونت، می‌شه به حاج اسماعیل بگین من باهاشون کار دارم؟

خادم پیر، دستی به ریش بلند و سفیدش کشید، نگاهی به صورت معصوم لیلا انداخت و گفت:

– دخترم، من تا حالا شما رو ندیدم. اهل همین محل هستی؟

– چه فرقی می‌کنه، کربلایی؟ منم یکی از بنده‌های خدام.

می‌شه بهشون بگین؟

خادم پیر لبخندی زد و گفت:

– منظوری نداشتم دخترم، دلخور نشو.

منظورم این بود بدونم کی باهاشون کار داره.

– باشه دخترم، همین‌جا منتظر باش تا برم بهشون خبر بدم.

اما فکر نکنم تا نیم ساعت دیگه بیرون بیاد...

همیشه تا خلوت شدن مسجد، همین‌جا می‌شینه و توی خلوت خودش راز و نیاز می‌کنه.

این را گفت و رفت داخل مسجد.

چند دقیقه‌ای طول کشید.

لیلا در همین چند دقیقه دچار تردید شد.

می‌خواست قبل از آمدن حاج اسماعیل از آنجا برود...

اما نمی‌توانست.

این آخرین امیدش بود.

غرور چه ارزشی داشت، در برابر جانِ فرزندش؟

خادم رفت و کنار حاج اسماعیل نشست.

سرفه‌ای مصنوعی کرد تا حاجی چشمانش را باز کند و متوجه حضورش شود.

اما حاجی توجهی نکرد. دانه‌های تسبیح را آرام حرکت می‌داد و زیر لب پِس‌پِس می‌کرد.

کربلایی حسین دوباره، این بار بلندتر، چند سرفه‌ی دیگر کرد.

وسط سرفه‌های الکی خادم، حاج اسماعیل بالاخره چشمانش را باز کرد، با اخم رو به او کرد و داد زد:

– چیه کربلایی؟! حواسمو پرت کردی مومن! خلوت منو به هم زدی!

– راستش حاجی... نمی‌خواستم مزاحم خلوتت بشم،

اما یه خانم جوون اومده دم در.

از ظاهرش معلومه خیلی پریشون و مستأصله.

می‌گه با شما کار داره.

حاجی ابرو در هم کشید و گفت:

– زن جوون؟ اینجا؟

نمی‌شناسی کیه؟

– نه حاجی، تا حالا ندیدمش.

اگه از پنجره نگاه کنین، شاید خودتون بشناسین.

حاجی با یک «استغفرالله» غلیظ، دست گذاشت روی زانو و از جا بلند شد.

رفت کنار پنجره، طوری که دیده نشود، و نگاهی به لیلا انداخت.

چند ثانیه‌ای مکث کرد...

لبخندی مرموز زد، بعد رو به کربلایی کرد و گفت:

– خب، بنده‌ی خداست، حتماً کارش گیره.

رسیدگی به کار خلق‌الله کمتر از عبادت نیست!

فقط کربلایی...

این خانم رو راهنمایی کن به حجره‌ی من توی بازار.

بگو یک ساعت دیگه بیاد اونجا.

دم درِ مسجد خوبیت نداره...

خادم پیر، چشمی گفت و رفت دم در:

– دخترم، آدرس حجره‌ی حاج اسماعیل رو تو بازار راسته‌ی پارچه‌فروشا بلدی؟

– نه، کربلایی.

– بازار بزرگو که بلدی؟ همین نزدیکیاس.

– بله، می‌دونم کجاست.

– اونجا از هر کسی بپرسی حجره‌ی حاج اسماعیل کجاست، نشونت می‌ده.

فقط یادت باشه بگی حاج اسماعیلِ راسته‌ی پارچه‌فروشا.

آخه یه حاج اسماعیل دیگه هم هست تو راسته‌ی کفش‌فروشا!

حاجی گفت یه ساعت دیگه اون‌جا باش.

لیلا با تردید از خادم مسجد خداحافظی کرد و با صورتی که دلسردی و اندوه در آن به‌وضوح پیدا بود، آهسته به سمت بازار بزرگ حرکت کرد.

انگار تردید و دلسردی، جای اضطراب را گرفته بود.

وقتی لیلا از نظر دور شد، حاج اسماعیل با عجله از در مسجد بیرون آمد.

کفش‌هایش را جلوی پایش انداخت و با شتاب پوشید.

کربلایی، که هنوز دم در ایستاده بود و رفتن لیلا را تماشا می‌کرد، رو به حاجی کرد و گفت:

– حاجی، شما که این‌قدر زود می‌خواستی بیرون بیای، چرا دیگه این طفل معصوم رو فرستادی دم حجره؟ همین‌جا کارشو راه می‌نداختی.

حاجی که حوصله‌ی جواب دادن نداشت، زیر لب گفت:

– کربلایی، تو که از این چیزا سر در نمیاری...

شاید بنده‌ی خدا خجالت بکشه این‌جا، جلو چشم تو و بقیه، مشکلشو بگه...

این را گفت و با عجله دور شد.

لیلا خیلی زود خودش را در دل بازار بزرگ یافت.

در هیاهوی جمعیت، کمی آرام گرفت.

مثل سرمازده‌ای که دنبال گرمای آتش می‌گردد،

لیلا از سرمای تنهایی به گرمای شلوغی بازار پناه برد.

از یک رهگذر، آدرس راسته‌ی پارچه‌فروش‌ها را پرسید و به راهش ادامه داد.

وقتی رسید، از جوانی که جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاده بود، پرسید:

– ببخشید آقا، حجره‌ی حاج اسماعیل کدومه؟

جوان که بیست‌وهفت، هشت ساله به نظر می‌رسید، سر تا پای لیلا را ورانداز کرد.

بعد، لبخند مضحکی زد و گفت:

– ببین آبجی، همین مسیر رو مستقیم برو جلو. تقریباً صد متر جلوتر، سمت راست.

یه تابلوی بزرگ داره، اسم حاجی هم روش هست.

هنوز لیلا چند قدم دور نشده بود که صدای او را از پشت سر شنید:

– شکار جدید حاج اسماعیلو دیدی؟ ملت شانس دارن، بخدا...

لیلا با شنیدن حرف آن جوان، لحظه‌ای مکث کرد، اما بلافاصله به راهش ادامه داد، طوری که انگار چیزی نشنیده باشد.

تردیدش بیشتر شده بود، اما دوباره یاد فرزند بیمارش افتاد.

برای دلداری خودش زیر لب گفت:

– همیشه پشت سر آدم‌های خوب حرف زیاد می‌زنن... از حسودی‌شونه.

نزدیک حجره‌ی حاج اسماعیل که رسید، به ساعت نگاه کرد؛

هنوز بیست دقیقه تا قرار مانده بود.

کمی به ویترین مغازه‌ها نگاه کرد تا زمان بگذرد.

حاجی، بعد از ترک مسجد، از راه میانبر خودش را زودتر از لیلا به حجره رسانده بود.

به شاگردش گفت:

– چایی تازه دم کردی؟

– بله حاجی.

– بدو برو از قنادی حاج محمد یه کیلو شیرینی‌تر سفارشی بگیر و بیار. بعد، جلوی آینه رفت.

دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید، و با شانه‌ی کوچکی که در جیب کتش بود، ریش و سبیلش را صفایی داد.

تسبیح عقیقش را در دست گرفت، و رفت پشت میز مجللش نشست.منتظر آمدن لیلا شد.

ورود لیلا به حجره، هم‌زمان شد با رسیدن شاگرد حاجی از قنادی.

حاجی، با ابرو، اشاره‌ای کوتاه به شاگردش کرد؛ یعنی «بجنب، شیرینی‌ها رو تو ظرف بریز و با چایی بیار.»

شاگرد، بدون هیچ حرفی، با سرعت مشغول شد.

پیدا بود که این صحنه را بارها دیده؛

این کار برایش، چیزی بیشتر از یک روتین عادی نبود.

لیلا، آهسته و با تردید، تا جلوی میز حاجی آمد و با صدایی ضعیف سلام کرد.

حاجی، که خودش را با چند فاکتور و ماشین حساب مشغول نشان می‌داد، سر بلند کرد و گفت:

– سلام همشیره، خوش اومدین... امر بفرمایین، در خدمتم.

لیلا گفت:

– اومده بودم دم در مسجد... فرمودین این‌جا خدمتتون برسم.

– آهااا، بله بله... خیلی خوش اومدین.

پسر، دوتا چایی بیار؛ ظرف شیرینی یادت نره.

چرا سرپا وایسادی؟ بفرمایین، بشینین.

حاجی، مردی بود حدود پنجاه‌وپنج ساله؛

با شکمی برآمده و صورتی گرد که با ریشی کوتاه و زبر پوشیده شده بود.

لیلا نشست. برخورد گرم حاجی، کمی از اضطرابش کاست...

گونه‌های بی‌رنگ لیلا، از شرم سرخ شده بود.

با صدایی لرزان گفت:

– حاج‌آقا، دستم به دامنتون... پسرم... پسرم داره از دستم می‌ره...

حاجی گفت:

– خدا نکنه، دور از جونش... چرا، همشیره؟

لیلا ادامه داد:

– یه عارضهٔ قلبی داره. باید هرچه زودتر عمل بشه، وگرنه بچه‌م از دست می‌ره...

این را گفت و بغضش ترکید.

صورت زیبایش را با دستان نحیفش پوشاند.

حاج اسماعیل، که سعی داشت خودش را متاثر نشان دهد، گفت:

– ای بابا...

و با انگشتان، گوشهٔ چشم‌هایش را گرفت، شبیه کسی که اشکش در آمده.

بعد از چند ثانیه مکث، سرش را بالا آورد و گفت:

– نگران نباش عزیزم... خدا کریمه.

لیلا از شنیدن کلمه‌ی «عزیزم» جا خورد؛

همین‌طور از تغییر لحن حاجی و صمیمیت ناگهانی‌اش.

اما گذاشت به حساب قلب مهربان او.

آدم وقتی ناچار باشد، دلش می‌خواهد همه‌چیز را آن‌طور که دوست دارد تفسیر کند.

حاجی ادامه داد:

– خب، چه کمکی از دست من برمیاد؟

لیلا اشک‌هایش را با دست پاک کرد.

در همین لحظه، شاگرد حجره با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد.

حاجی با دست، اشاره‌ای کوتاه کرد.

شاگرد، که انگار چند ترم «درس شناخت زبان اشارات حاج اسماعیل» را پاس کرده باشد،

مثل ربات، یک چای و پیش‌دستی مقابل لیلا، یکی مقابل حاجی، و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و سریع دور شد.

شاگرد که رفت، حاجی گفت:

– اول یه چای و شیرینی بخور... یه‌کم حالت بهتر شه.

من تمام‌قد در خدمتم.

لیلا تشکر کرد. چند لحظه سکوت برقرار شد.

حاجی از پشت میز بلند شد، آمد و روی مبل روبه‌روی لیلا نشست.

دست برد، یک شیرینی برداشت و با دست دیگر، استکان چای را بلند کرد.

یک گاز بزرگ از شیرینی زد—سبیلش خامه‌ای شد.

لیلا فقط یک جرعهٔ کوچک از چای نوشید و استکان را روی میز گذاشت.

با صدایی آرام گفت:

– برای هزینهٔ عمل و بیمارستان... پول ندارم.

برای همین مزاحم شدم.

تو این شهر، همه می‌دونن که شما دستتون تو کار خیره.

حاجی که از شنیدن این جملهٔ آخر حسابی کیف کرده بود،

بادی به غبغب انداخت و گفت:

– نه عزیز دلم... اینا همه از لطف خداست، ما وسیله‌ایم!

حاجی پرسید:

– همسرتون کجاست؟


– همسرم... دو سال پیش، توی یه تصادف عمرشو داد به شما.


حاجی که با شنیدن خبر فوت همسر لیلا، قند تو دلش آب شده بود،

سرش را پایین انداخت و گفت:

– خدا رحمتش کنه... روحش شاد.

بعد تظاهر کرد به خواندن فاتحه.

لیلا صبر کرد تا وِر‌ وِرِ حاجی تمام شود.

حاج اسماعیل دوباره از جایش بلند شد و رفت پشت میز بزرگش نشست.

انگار می‌خواست قدرتش را بیشتر به رخ این زنِ بی‌پناه بکشد.

گفت:

– ببین خانم عزیز...

همون‌طور که خودت گفتی، همه توی این شهر منو می‌شناسن.

به همین دلیل، هر روز کسایی میان این‌جا و از من کمک مالی می‌خوان.

من باید تحقیق کنم، مطمئن بشم راست می‌گن.

کمی مکث کرد، بعد پرسید:

– الان پسرت کجاست؟

– خونه.

– تنها؟

– خواهر کوچیک‌ترم ازش مراقبت می‌کنه.

– خانوادهٔ خودت؟

– پدر و مادرم چند سال پیش از دنیا رفتن.

من فقط همین خواهر کوچیک‌تر و پسرمو دارم تو دنیا.

– خانوادهٔ همسرت؟

– هیچ ارتباطی باهام ندارن.

از اول با ازدواجمون مخالف بودن.

بعد از مرگ همسرم، کامل قطع رابطه کردن.

حاجی کمی سکوت کرد. تسبیح را در دستش چرخاند و گفت:

– پاشو.

لیلا متعجب نگاهش کرد.

– کجا؟

– بریم خونهٔ شما. باید پسرتو ببینم.

باید مطمئن بشم راست می‌گی.

بعدش راجع‌به هزینه‌ها صحبت می‌کنیم...

لیلا چاره‌ای نمی‌دید.

خواسته‌ی حاجی به‌ظاهر منطقی بود.

با خجالت بلند شد و گفت:

– الان بریم؟

حاجی، با لحنی جدی و به‌ظاهر دلسوزانه گفت:

– نه پس! فردا بریم؟

مگه نمی‌گی پسرت مریضه؟ باید دست بجنبونیم!

بعد، شاگردش را صدا کرد و گفت:

– من کاری دارم، می‌رم بیرون.

یه ساعت دیگه حجره رو خودت تعطیل کن.

فردا صبح هم رأس ساعت ۸ باز می‌کنی.

نشه مثل دیروز که دیر کردی، مشتری دم در معطل شده بود.

سپس با دست به سمت در اشاره کرد و به لیلا گفت:

– بفرمایید.

باهم به راه افتادند، به سمت ماشین حاجی که انتهای بازار پارک شده بود.

در راه، نگاه‌های کسبه و اهالی بازار روی شانه های لیلا سنگینی میکرد.

دلش می‌خواست زودتر به ماشین برسند.

اما حاجی با هر قدم، با یکی چاق‌سلامتی می‌کرد؛

این باعث می‌شد سرعتشان کم شود.

انگار عمداً این کار را می‌کرد.

برای او، این راه رفتنِ آهسته با زنی جوان، در میان مردم، نوعی نمایش بود.

ماشین حاجی یک بنز مشکی سی‌کلاس بود؛ از آن‌هایی که امثال لیلا در عمرشان حتی از نزدیکش هم رد نشده بودند.

لیلا دستش را دراز کرد که درِ عقب را باز کند و بنشیند،

اما حاجی با احترام، درِ جلوی ماشین را برایش باز کرد.

این حرکت، لیلا را خجالت‌زده کرد.

نگاهی به اطراف انداخت و با شرم تشکر کرد، سپس نشست.

حاجی هم پشت فرمان نشست و به راه افتادند.

در طول مسیر، لیلا به ظاهر ساکت بود.

اما درونش... سیلی از افکار و تردید جریان داشت.

به نیت حاجی شک کرده بود؛

اما عشق به فرزند، آن‌قدر قوی بود که نمی‌توانست به خاطر یک «شک»، تسلیم شود.

حاجی برای شکستن سکوت، گلویی صاف کرد.

بعد، با لحنی نرم و پر از صمیمیت گفت:

– خب... از کدوم طرف باید برم، عزیزم؟

یادت رفت آدرس رو بدی

لیلا آدرس را به حاجی گفت.

حاجی، همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گفت:

– این‌قدر نگران نباش... خجالت هم نکش.

تو که تقصیری نداری. مریضیه دیگه، واسه همه هست.

ایشالا درست می‌شه.

کار که نشد نداره.

لیلا با شنیدن این حرف‌ها، کمی احساس راحتی کرد.

در دل، خودش را به‌خاطر شک کردن به حاجی شماتت کرد.

– حاج‌آقا، سر این چهارراه باید بپیچید سمت راست.

کمی بعد، به سر کوچه‌ای باریک رسیدند که ماشین حاجی داخل آن جا نمی‌شد.

حاجی ماشین را همان‌جا، کنار کوچه پارک کرد.

پیاده شدند و به سمت خانه حرکت کردند.

چندتا از بچه‌ها و نوجوان‌های محل با دیدن بنز سیاه در آن محله، مثل کسانی که سفینه‌ی فضایی دیده باشند، دور ماشین حلقه زدند.

حاجی با چشم‌غره‌ای به آن‌ها نگاه کرد.

لیلا که متوجه حال او شده بود، گفت:

– نگران نباشین، بچه‌های خوبی‌ان.

فقط نگاه می‌کنن، آسیبی به ماشین نمی‌زنن.

چند نفر از زن‌های همسایه، جلوِ یکی از خانه‌ها ایستاده و گرمِ صحبت بودند.

با دیدن لیلا و حاج اسماعیل، ناگهان سکوت کردند و زل زدند به آن‌ها.

لیلا از خجالت، داشت آب می‌شد.

کلید را از کیفش درآورد و در را باز کرد.

خانه‌ای کلنگی و کوچک.

گردِ غم و اندوه، از دیوارها و در و پنجره‌اش می‌بارید.

صدا زد:

– لادن‌جان؟

دختری حدوداً بیست‌ساله از داخل بیرون آمد.

– بله آبجی؟

– حاج‌آقا تشریف آوردن، سیاوش رو ببینن.

– خوش اومدین حاج‌آقا... بفرمایید.

حاجی یک «یاالله» غلیظ گفت و وارد شد.

یک رخت‌خواب کوچک، کنار بخاری پهن بود.

پسری شش‌ساله، در آن خوابیده بود.

حاجی، با حالتی دلسوزانه، آرام رفت و کنار بسترش نشست.

لیلا به خواهرش گفت:

– لادن‌جان، می‌شه یه چای تازه‌دم برای حاجی بیاری؟

– چشم آبجی، اتفاقاً تازه دم کردم... الان میارم.

سیاوش چشمانش را باز کرد. با دیدن حاج اسماعیل، ترسید و مادرش را صدا زد.

لیلا که برای آوردن مدارک پزشکی پسرش به اتاق رفته بود، سراسیمه آمد و سیاوش را در آغوش کشید.

– نترس پسرم، این آقای مهربون، برای کمک به ما اومده.

لادن با سینی چای وارد شد و سینی را جلوی حاجی گرفت.

– بفرمایید حاج‌آقا.

– ممنون دخترم.

حاجی یک استکان چای برداشت و در سکوت، به لیلا و پسرش که در آغوش مادر آرام گرفته بود، نگاه کرد. دلش لرزید. انگار چیزی در اعماق وجودش او را از نیتی که در سر داشت، منصرف کرد.

عشق بی‌دریغ مادر به فرزند بیمارش، بی‌پناهی و مظلومیت این خانواده، دل سنگ را هم آب می‌کرد.

او ساکت مانده بود و فقط مدارک پزشکی سیاوش را نگاه می‌کرد، اما از آن‌ها سر درنمی‌آورد.

لیلا و لادن با چشمانی امیدوار به حاجی خیره شده بودند.

بالاخره بعد از سکوتی نسبتاً طولانی، حاجی رو به لیلا کرد و این‌بار به‌جای «عزیزم»، گفت:

– نگران نباش خواهر. هر کاری از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی‌کنم.

سپس موبایلش را از جیب کتش بیرون آورد و با یکی از دوستانش، که رئیس یک بیمارستان خصوصی بود، تماس گرفت.

– الو، سلام دکتر جان. حالتون چطوره؟

(پس از کمی احوالپرسی)

– فردا یک خانم جوان به همراه پسرش خدمتتون میان، مدارک پزشکی‌شون هم همراهشونه. لطفاً هر کاری لازمه براشون انجام بدین. تموم هزینه‌ها با من.

گوشی را قطع کرد. به لیلا که لبخندی از خوشحالی بر چهره‌اش نشسته بود، نگاه کرد.

از جیب بغل کتش یک کارت بیرون آورد و به او داد:

– فردا که رفتی پیش دکتر، این کارت رو نشون بده. بگو از طرف من اومدی.

اگه لازم شد، به همین شماره زنگ بزن، تا دوباره سفارش‌های لازم رو به دکتر بکنم.

لیلا زبانش بند آمده بود. از شدت خوشحالی می‌لرزید.

وقتی عصر آن روز، جلوی مسجد منتظر دیدن حاجی بود، هرگز تصور نمی‌کرد این‌قدر زود به خواسته‌اش برسد.

حرف‌های آن جوانک در بازار و رفتارهای اولیهٔ حاجی در حجره، باعث شده بود دلش بلرزد. حتی تا حدی منتظر بود که حاجی پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای به او بدهد

البته لیلا اشتباه نمی‌کرد، اما سادگی، مظلومیت او، خواهر و فرزند بی‌پناهش، دل حاجی را لرزانده بود.

در یک لحظه، حاج اسماعیل از خودش شرم کرد و در دل، خدا را شکر گفت که در مسیر خانه، زبان باز نکرده بود.


چایش را تا ته نوشید. از جا بلند شد. لیلا و لادن هم ایستادند.

رو به لیلا گفت:

– فردا بعد از اینکه کارهای بیمارستان انجام شد، با من تماس بگیر.

لیلا گفت:

– دیگه بیشتر از این مزاحم نمی‌شم حاجی.

– نه خواهرم. وظیفه‌ست.

ما یه صندوق تو مسجد داریم که مسئولیتش با منه.

می‌خوام کمکت کنم یه خونهٔ بهتر برای خودتون اجاره کنی.

نگران اجاره‌اش هم نباش. اونم درست می‌شه.

این را گفت و خداحافظی کرد و رفت.


وقتی از خانه بیرون آمد، احساس خوبی داشت.

به سمت ماشینش حرکت کرد. یکی از بچه‌های محله جلو آمد و گفت:

– عمو! عمو! من مواظب ماشینت بودم، نذاشتم کسی بهش دست بزنه!

حاجی لبخندی زد، دستی به سر پسرک کشید، و یک تراول صد هزار تومانی به او داد.

سپس سوار ماشین شد.

لبخندی از رضایت بر لبانش نشست.

انگار برای اولین‌بار، طعم واقعیِ کار خیر را چشیده بود.





تظاهرقضاوت کردناختلاف طبقاتیداستان کوتاه
۱
۰
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمی
نویسنده‌ای در مسیر یادگیری و تجربه؛ دنبال صداقت در روایت، و آرامش در آزادی. می‌نویسم چون نوشتن، نفس کشیدنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید