ویرگول
ورودثبت نام
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمینویسنده‌ای در مسیر یادگیری و تجربه؛ دنبال صداقت در روایت، و آرامش در آزادی. می‌نویسم چون نوشتن، نفس کشیدنه
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمی
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

یک روز معمولی (داستان کوتاه)

عنوان: یک روز معمولی
نویسنده: جمال ابراهیمی

هوا گرم و شرجی بود. گویی خورشید و رطوبت دست به دست هم داده‌اند تا همه‌ی ساکنان شهر ساحلی را از نعمت زندگی برهانند.

مردم شهر، مانند زنبورهای کارگر، با لباس‌هایی چسبیده به تن از نمِ عرق و صورت‌هایی درهم‌کشیده، در گرما به دنبال کارهای خود بودند.

در این میان اما، جمال تنها کنار پنجره‌ی اتاقش در طبقه‌ی پنجمِ یک ساختمان هفت‌طبقه که چشم‌انداز دریا داشت، نشسته بود. گاهی به مردمی که سرگردان این‌سو و آن‌سو می‌رفتند نگاه می‌کرد، و گاهی به قایق‌هایی که در دریا برای تفریح یا ماهی‌گیری بودند.

پنجره را باز کرد. نسیم گرم و مرطوب صورتش را نوازش داد و باد، موهای صاف و مشکی‌اش را آشفته کرد. برخلاف دیگران که از این هوا بیزار بودند، جمال از آن لذت می‌برد.

نفسی عمیق کشید، آن را در سینه حبس کرد، چشمانش را بست و به ضرب‌آهنگ تپش‌های قلبش گوش داد.

با صدای در، از خود بی‌خود شد. نفسش را بیرون داد، چشمانش را باز کرد و با کلافگی گفت:
– بله؟

خواهرش سرک کشید و گفت:
– مامان می‌گه برو نون بگیر. واسه شام نون نداریم.

جمال گفت:
– خب صبر می‌کردی از اتاق بیام بیرون، بعد سفارش نون می‌دادین! حالا کو تا شام؟

خواهر با بی‌تفاوتی گفت:
– خب حالا، چته؟ انگار داشتی هسته‌ی اتم می‌شکافتی! تورو ول کنن از اتاقت بیرون نمیای!

و بدون اینکه در را ببندد، رفت.

جمال با اخم در را بست. لباس عوض کرد، نگاهی در آینه به خودش انداخت، موهایش را مرتب کرد و از خانه بیرون زد. دکمه‌ی آسانسور را چند بار فشرد، اما آسانسور در طبقه‌ی ششم گیر کرده بود و تکان نمی‌خورد.

پس از چند دقیقه، صدای باز و بسته شدن پیاپی درِ آسانسور توجهش را جلب کرد. پله‌ها را بالا رفت و دید که خانم نصیری در حال گپ‌وگفت با خانم کمالی است و هر دو جلوی در ایستاده‌اند تا آسانسور بسته نشود.

خانم نصیری با دیدن جمال گفت:
– واااای سلام پسرم! خدا تورو واسه من رسوند! الان داشتیم می‌گفتیم چطور اون کیسه‌ی برنج سی کیلویی رو تا آسانسور بیارم. بیا خدا خیرت بده! من می‌رم پایین، الان تاکسی می‌رسه. تو هم ببرش جلوی در. فقط در رو ببندیا مادر!

قبل از اینکه جمال بتواند بگوید که دکتر بلند کردن بار سنگین را برایش ممنوع کرده، خانم نصیری پرید توی آسانسور.

جمال ماند و درِ باز خانه و کیسه‌ی برنج.

زیر لب گفت:
– عجب غلطی کردم... بیا حالا باید یه کیسه‌ی سی کیلویی رو بلند کنی، حقته!

خواست کیسه را بلند کند که درد تیزی در کمرش پیچید. روی مبل کنار آشپزخانه نشست و چشمانش را بست.

ناگهان صدایی خش‌دار شنید:
– مرتیکه‌ی لندهور! تو روی مبل خونه‌ی من چی کار می‌کنی؟

جمال با خودش گفت:
– یا خدا... این دیگه از کجا پیداش شد؟ پیژامه پوشیده! یعنی تو خونه بوده؟ پس چرا خودش نرفت اون برنج لعنتی رو بیاره؟

آقا مجید(شوهر خانم نصیری) ادامه داد:
– چیه؟ چرا بر و بر نگام می‌کنی؟ می‌گم تو خونه‌ی من چی کار می‌کنی؟

جمال، با صدایی خفه گفت:
– خانومتون گفت این کیسه‌ی برنج رو براش ببرم پایین... اما...

اما را تمام نکرده بود که آقا مجید با لبخندی تا بناگوش گفت:
– آفرین پسر! باریکلا! زود ببر که دیر نشه!

جمال هاج‌وواج ماند. با خودش زمزمه کرد
– مرتیکه، تو اینجا وایستادی، چرا من ببرم؟!

آقا مجید در حالی که دست به سبیل‌های نامرتبش می‌کشید، گفت:
– قربونت، اگه می‌تونی بیا قولنج منو هم بگیر!

جمال در دل گفت:
– مگه میشه این‌قدر وقیح؟ دارم تقاص همون چند دقیقه آرامش پشت پنجره رو پس می‌دم؟ کم مونده بگه ظرفا رو هم بشورم!

با صدایی لرزان گفت:
– ببخشید... من... من...

– من‌من چی؟ بگو دیگه!

– من کمرم درد می‌کنه...

آقا مجید قهقهه زد:
– پاشو جمع کن خودتو پسر! من سن تو بودم بار محله رو دوشم بود!

– بله... کاملاً معلومه.

– داری مسخره می‌کنی؟!

ناگهان خانم نصیری وارد شد:
– کجایی پسره‌ی سر به هوا؟ یک ساعته دم در منتظرم! خوبه ازت نخواستم کوه بکنی!

آقا مجید گفت:
– هه! آقا کمرش درد می‌کنه!

خانم نصیری پرید وسط حرف:
– لازم نکرده کمک کنی. برو پی کارت، پسره‌ی بی‌مصرف!

جمال با دیدن این صحنه، بیشتر از اینکه عصبانی شود، متعجب بود. بلند شد، آرام، بی‌کلام.

– کجا؟ قولنج منو که نگرفتی!

خانم نصیری گفت:
– ولش کن، بذار گم شه! پسره‌ی بی‌خاصیت!

جمال سرش را پایین انداخت، از خانه بیرون رفت.
خواست دکمه‌ی آسانسور را بزند، اما مثل کسی که مار گزیده باشد، دستش را عقب کشید.
به سمت راه‌پله رفت.

باید برای شام نان می‌خرید.

طنز تلخروزمرگیآدم های سمی
۰
۰
جمال ابراهیمی
جمال ابراهیمی
نویسنده‌ای در مسیر یادگیری و تجربه؛ دنبال صداقت در روایت، و آرامش در آزادی. می‌نویسم چون نوشتن، نفس کشیدنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید