رمان: دختره: چشمای سبز خمار و کشیده، لبای قلوه ای، دماغ صاف خدادادی، پوست سفید مث برف، یه مغرور لجباز کیوت، پدرش فوت کرده مادرش با خیاطی خرجشو در میاره ولی نمیدونم چرا هر روز یه لباس جدید میپوشه، همه کره زمین روش کراشن ولی این جواب کرده همرو? دانشگاه هم یا رشته گرافیک یا بازیگری (صد البته تهران)
واقعیت: چشمای قد نخود، موهای گره خورده، صورتی با جوش های چلونده شده و قرمز، صبح جنازشو از رو تخت جمع میکنه میره تو اتوبوس واحد پهن میکنه، رو قصاب محل کراش بیده. دانشگاه رشته پی پی شناسی از قیمه تپه
رمان: خواستگار دختره: آرشام تهرانی 28 ساله، گنگستر و همچنین صاحب 6 تا شرکت که خب نمیدونم کارشون چیه ولی همین که شرکتن کافیه، بوکسور، قد 2 متر و نیم، سیکس پک که هیچ ایشون هشت پک دارن، غرور مث سگ، چشا مشکی مث چاله فضایی، اخلاق یزید، دختره هم تا نافشه تا کیوت تر به نظر بیاد??
واقعیت: باقر 18 ساله که صبحا دم مدرسه کلثوم جون وایمیسه سوت میزنه براش کلثوم هم از خوشی غش میکنه???
رمان:
واقعیت:
رمان:
دختره: آخجون پسره بهم سگ محلی میکنه و مغروره و هر روز کتکم میزنه? بذار عاشقش شم?
واقعیت:
دختره: بهم توجه میکنه و بهم احترام میذاره و به نظر میاد دوستم داره... صد در صد داره خیانت میکنه بلاکش میکنم?
رمان: تو پارتی یهو برق رفت دستشو انداخت دور کمرم دم گوشم زمزمه کرد امشب خیلی خوشگل شدی منم تپش قلب گرفتم? (اینو خودم تو حداقل 12 تا رمان خوندم?)
واقعیت: تو حسینیه بهم چشمک زد منم از ذوق چایی هارو ریختم زمین و با عشوه چادرمو گرفتم جلو صورتم ??
لاو به مولا
حاشیه: نگید که فقط من این سما رو میخوندم. (البته هنوزم میخونم با درصد سموم کمتر)
حاشیه به توان دو: دلم تنگه نارنگی من??
حاشیه به توان سه: خاک تو سر اینترنت