روزی تابستانی بود!
آفتاب به داخل خانه میتابید و من که تازه از کلاس شنا برگشته بودم خودمو برای کلاس پیانو آماده میکردم...
وجدان: زر مِزَنه عین فک دریایی بیکار لم داده رو تخت تو اینستا میگرده??
من: خفه بمیر?
خلاصه! در اینستا در حال چرخش بودیم که مادر با یه کاسه آلبالو وارد اتاق شد.
"مشتی در دست ریخته و دانه دانه به داخل حلق خویش پرتاب میکند"
مادر: نشستمشون هنوز?
مادر: برو اینارو بشور، هسته هاشونو بگیر برا مربا میخوام?
من: باشه?
"10 دقیقه بعد، در حال گرفتن هسته آلبالو ها"
من: هی خدا مردیم از خوشی. (یکی در میان میخورد و داخل کاسه پرت مینماید)
وجدان: به من و گلدی هم بده یزید?
من: برو بابا (به لمباندن ادامه میدهد)
که ناگهان!
من: اَااااااااااااااااااااااااااا
وجدان: اَااااااااا
کرمه: "جیغ زیر" خدا مرگم بدهههه شما کی هستین تو خونه من چیکار میکنید!؟
من: اهم... اینجانب دارم شمارو تبدیل به مربا میکنم!
کرمه: آها اوکی... وایسا ببینم چی؟؟ اینجا خونه زندگیه منه ها! من وکیلمو میخوام!
میخواستم با وعده وعید مربا قانعش کنم که مادر طی یه حرکت انتحاری ظرف آلبالو های هسته گرفته رو از جلوم برداشت و رفت.
من: نههههههه! راجووووووو!
وجدان: راجو خر کیه برو این بدبختو نجات بده!
من: "به سمت آشپزخانه میدود"
اما دیگر دیر بود! آلبالو ها در حالی که در آب جوش میجوشیدند، دانه های شکر را در خود حل میکردند و ناله های کرم را که در حال غرق شدن در آب شکر بود را به خفا میبردند...
وجدان: تو یک قاتلی...
من: میدانم... "به سمت افق میرود و محو میشود"
"فردای اون روز سر میز صبحونه"
حاشیه: عزیزان من بالاخره امتحان ورودیمو دادم. حال آزاد بیدم. همه دست جیغ هوراااااا (میدونم همتون پوکر به صفحه خیره شدید ولی چه میشه کرد)?