تولد خواهرم بود
بعد از اسباب کشی به محله جدید و به ظاهر مستقل شدن زیاد بیرون نمیرفتم. اما خب خواهر کوچیکه بود و کادوی تولد!
مستقل شدن توی سن و سال من شاید یکم دیر به نظر برسه. هم سن و سالای من آلان دارن پدر می شن یا لااقل ازدواج کردن! ولی با وضع من و کشوری که دارم توش زندگی میکنم... همینم خوبه!
افکار مزاحممو به عقب روندم، دستی به صورتم کشیدم و درو باز کردم. عطر یاس بنفش و باد خنک مشت محکمی بهم زدن! و بعد خاطراتی که به سمت مغزم سرازیر میشدن.
خونه مادربزرگم! بوته گل یاسی که عمر کوتاهی داشت و عطری دلربا
بگذریم!
خواهرم از گل خوشش می اومد. مجسمه! نقاشی های رنگی! شلوار های گشاد و خنک! متن های ادبی و کانال های تلگرامی! نقاشی های آبرنگ! مانتوهای چهارخونه!
دختری 20 ساله بود. مسلما دنیاش از دنیای خاکستری من بزرگتر بود! دنیای من مردانه، تیره و ساکت. دنیای اون پر از صداها و رنگ هایی که دور و نزدیک میشدن! انتخاب هدیه برای این رنج سنی واقعا عذابه...
بازم بگذریم!
این فروشگاه کوچیک میناکاری و سفالگری حس غریبی بهم میداد
پشت پیشخوان هیچکی نبود
به فضای فیروزه ای رنگ اطراف نگاهی انداختم
موسیقی ای که توی فضا پخش میشد اون محیط کوچیک رو غریب تر میکرد!
با صدای "ببخشید آقا" به سمت پیشخوان برگشتم
زمان متوقف شد!
زندگی متوقف شد!
حتی جریان هوا هم متوقف شد!
رنگ فیروزه ای دیوار ها فرو ریخت و همه چیز یک رنگ شد
مشکی!
دو چشم نیمه بسته مشکی رنگ که حجاب سیاهی به اسم مژه دور تا دور خودشون پیچیده بودن
موهای حلقه حلقه ذغالی رنگی که از شالی قرمز بیرون زده بودن و به سمت شونه هایی باریک سقوط میکردند
آستین های گشادی که شلخته به سمت بالا کشیده و دست هایی که تا آرنج آغشته به گِل بودن
و بوی عجیب فصل بهار که بی موقع اطرافم رو پوشونده بود
_آقا میبینی منو؟
میدیدم؟ تماشاش میکردم!
همراه این حرف خندید
گونه های قرمز شده از حرارتش به سمت بالا مایل شدند و قلب من سرازیر شد!
+ب... بله یه لحظه حواسم پرت شد
_شرمنده جناب. از سر ظهر مشتری نیومده بود من مشغول سفارشا شدم نشنیدم صدای ورودتونو. بفرمایید
دست های گِلی شده اش رو با بی حواسی بین شالش کشید و یک تره از موهاشو به داخل شال سر داد
+یه مجسمه میخواستم...
_سفارشی؟
+جان؟
_اگه مجسمه سفارشی بخواین باید عکسشو بفرستید تا آمادش کنم. یه چند روزی طول میکشه
تولد خواهرم فردا بود! وقت نداشتم
اما مگه مهم بود؟ دوباره میدیدمش... دوباره میدیدمش!
+بله بله... کجا باید بفرستم عکسو
با ذوق انگشت گِلیشو به سمت کاغذ آچار رنگی زیر تابلوی نقاشی گرفت و گفت: این شماره، تلگرام! آیدیم هم اسم خودمه به علاوه اسم فروشگاه. نگار!
یک ربع بعد مات و مبهوت به گل هایی که بی دلیل از پسر گلفروش پشت چراغ قرمز خریده بودم خیره نگاه میکردم
قلب 34 ساله ام عجیب می تپید
برای اسمی به رنگ گلبرگهای همین گلهای نیمه پژمرده. نگار!
حاشیه: خدایی نمیدونم چرا یه مرد 34 ساله یا چرا دختری به اسم نگار. نوشتم صرفا! ??♀️
حاشیه به توان دو: این آهنگو حتما گوش بدین که قشنگه اونم زیاد
حاشیه به توان سه: پست دیگه طنزه همه گی بگید ماشالا آی ماشالا