(داستان کوتاه در مورد دفاع مقدس_هنر جنگ
دانشگاه سوهانک_استاد علی اکبر حسنوند
مریم گل دست)
به نام خدا
《عاشق دریا》
امروز داستانی رو میخوام بگم که کمتر شنیده شده است و کمتر کسی هست که در مورد آن بداند.
داستان جانباز و شهید احمد مهدی پور
کسی که تا لحظه آخر عاشق کشورش بود و عاشقانه زندگی کرد کسی که عاشق دریا بود.
احمد در بهمن ۱۳۴۷ در بندر انزلی در یک خانواده ی پر جمعیت بدنیا آمد
بیشتر از همه با فریدون برادر بزرگترش صمیمی بود و علاقه شدیدی بینشون آنها بود او که خیلی بازیگوش و شیطان بود فریدون همیشه مراقب و پشت پناه او بود و رابطه این دو یکی از زیباترین رابطه های برادرانه بود.
روزی نبود که بقیه بچه ها از دست احمد راحت باشند ولی آنقدر مهربان و بخشنده بود که همه دوستش داشتند اگر کسی به او میگفت لباست چقدر زیبا است میگفت برای تو باشه.
یکروز پا به رهنه به خانه برگشت مادرش از او پرس جو کرد تا آخر معلوم شد کفش ها رو به یکی از دوستانش داده مادر از دست او ناراحت بود که اینطور کرده و گفت احمد آقاجانت تازه برایت آنها را خریده بود اما احمد گفت آخر عزیز اون کفش های من رو دوست داشت و بیشتر از من به آنها نیاز داشت.
احمد در ۱۰ سالگی مخفیانه به تظاهرات میرفت آن زمان ایران در شرف انقلاب بود و احمد یکی از کسانی بود که از کودکی در این انقلاب نقشی داشت و عاشقانه امام را دوست داشت.
او که اجازه رفتن به تظاهرات رو نداشت یواشکی از دست آقاجانش از بالا پشت بام فرار میکرد و به تظاهرات میرفت.
از ۱۵ سالگی با وجود مخالفت های اطرافیان عضو بسیج شد و بعد از چند سال عضوی از ارتش شد و در زمان جنگ برای خدمت به کشور به کردستان می رود در آن زمان کردستان توسط نیروی های کومله اشغال بود و کشور در بهبوهه جنگ با عراق بود.ایران در شرایط سختی بود اما جوانانی مثل احمد میدان را خالی نگذاشتند و شجاعانه برای ایران جنگیدند.
احمد شجاعانه در آنجا خدمت میکند و در طی یک حادثه یکی از سران کومله را می کشد و بعد از این اتفاق نیروهای کومله برای سرش جایزه می گذارند. فرماندهان احمد که نگرانش بودند او را به بندرانزلی برمیگرداند و بعد از چند ماه با وجود مخالفت های مادرش بخاطر نگرانی و وابستگی به احمد و با وجود تمام عشقی که او هم به مادرش داشت احمد باز هم به جبهه باز می گردد.
او که خیلی وسواسی و تمیز بود و همیشه حساسیت زیادی در مورد لباس ها و ظاهرش داشت و باید حتما اتو کشیده می پوشید،
حتی در جبهه لباس های نظامی اش را با کتری داغ یا گذاشتن زیر رخت خواب صاف می کرد و بعد
می پوشید.
یکی از دوستانش خاطره ای دارد از او
یک روز احمد که خیلی شجاع بود و از هیچکس ترسی نداشت برای دفاع از حق یکی از هم رزمانش جلوی فرمانده می ایستد، فرمانده اسلحه اش را در می آورد و روی شقیقه احمد میگذارد می گوید احمد میزنم ها و احمد بدون آنکه تکانی بخورد
می گوید خب بزنید و این شجاعت همیشه در ذهن همه می ماند.دوست احمد می گوید او هیچ وقت در برابر ظالم سر خم نمی کرد و حرف زور را
نمی پذیرفت و از حق همه دفاع می کرد.
در طی عملیات های متعدد بدنش پر از ترکش میشود و مدتی به بندر انزلی برمیگردد اما اطرافیان میگفتند موجی شده است و دیگر احمد سابق نیست.او خیلی سعی میکرد کسی را نرنجاند ولی زمانی که حالش بد می شد تمام شیشه های خانه مادرش را می شکست و به خودش آسیب می زد اما هرگز به دیگران آسیبی نمیزد و بعد که به خودش می آمد کلی گریه می کرد و به دست پای مادر می افتاد و حلالیت می خواست.
یک روز که حالش بد شده بود فریدون سعی کرد جلویش را بگیرد و گفت احمد منو بزن بیا منو بزن اما اینکار هارو با خودت نکن احمد با آنکه اصلا در حال خودش نبود زیر گریه زد و شیشه ها رو تو سر خودش میزد ولی به برادرش آسیبی نزد.
احمد بعد از مدتی باز هم به جبهه برمیگردد و در طی عملیاتی یک پای او روی مین می رود و پاشنه پایش کامل از بین می رود.
چند ماهی در بیمارستان اندیمشک بود دکتر ها میگفتند عفونت دارد تا بالا می آید و باید این پا قطع بشود اما احمد قبول نمیکرد و حاضر نبود پایش را از دست بدهد.
با همان شرایط به خانه برمیگردد اما عفونت تا ساق پا ادامه می یابد و احمد را با حال بد به بیمارستان می برند.
مادرش به جای او رضایت می دهد برای نجاتش پایش را قطع کنند. احمد که بهوش می آید دنبال پایش میگشت و تمام بیمارستان را روی سرش می گذارد و این درد همیشه در قلب او می ماند.
او از مادرش بخاطر این رضایت ناراحت بود ولی مادر که برایش خیلی سخت تر بود این تصمیم و فقط برای نجات جانش رضایت داده بود
پای پسرش را با دلی شکسته به خاک می سپارد.
احمد بعدها از مادر بخاطر نجات جانش ممنون می شود.
او تسلیم نمیشود با وجود داشتن یک پا و با وجود شیمیایی بودن احمد قوی تر به زندگی ادامه می دهد. او که یکی از بهترین شناگران و غریق نجات های استان بود به مربیگری در سه استخر ادامه می دهد و حتی به هر کسی که شرایط و پول کلاس را نداشت ولی مثل خودش عاشق آب و دریا بود رایگان آموزش می داد احمد موفق شد با یک پا مدال قهرمانی شنا را بدست آورد.و عضو تیم والیبال معلولین بود و افتخاراتی در آن کسب کرد.
او که عاشق امام و همیشه پیرو ایشان بود بعد فوت امام تا مدت ها افسرده بود و هیچ کجا نمیرفت و روز شب اشک می ریخت.
احمد هیچ زمان از حق جانبازی اش نه برای خودش نه برای فرزندانش استفاده ای نکرد و هیچ معشیت و کمکی قبول نمیکرد حتی با وجود بیماری و هزینه ها او می گفت من برای کشورم کردم نه برای پول.
اما بیماری و شیمیایی بودنش او را از توان انداخت. تا سال ها بخاطر رشد استخوان پا مجبور به قطع استخوان پایش هر دو سال بود و در سال های آخر خانه نشین شد. اعضای بدنش از کار می افتادند بیماری او را در جا انداخته بود.
قهرمانی که شجاعانه همیشه جلوی دشمن ظالم و زورگو ها ایستاده بود دیگر حتی توانایی ایستادن نداشت.
و سرانجام احمد در سال ۱۳۹۰ در تاریخ ۱۷ خرداد ماه در حالی که فقط ۴۳ سال داشت شهید شد.
سال آخر به سختی با اطرافیان حرف میزد اما در آخرین روز زندگی اش از خواهرش خواست او را به کنار دریای خزر( انزلی) ببرد و گفت میخواهد کنار دریا یک چایی لیمو بخورد.
دریایی که احمد غریق نجاتش بود دریایی که احمد بسیاری را از مرگ نجات داده بوده دریایی که احمد عاشقش بود و بزرگترین تفریحش از کودکی شنا در آن بود.
حال با ویلچری در ساحل آن دریا نشسته بود و تا ساعت ها فقط با چشم هایش به دریا خیره بود و در همان شب برای همیشه چشم هایش را بست.
سال ها بعد یکی از خواهرانش در سفر حج به طور اتفاقی با شخصی رو به رو می شود که از هم رزمان احمد بود همانی که احمد از او دفاع کرد در برابر آن فرمانده و اون شخص زمانی که که خواهر احمد را می شناسد شروع به تعریف خاطراتشان میکند میگوید دلم برای احمد خیلی تنگ شده او از همه شجاع تر بود همیشه جلوی همه میرفت مراقب همه بود وقتی بقیه گرسنه بودند میرفت تا برای همه هر جور هست غذا بیاره حتی اگر خودش چیزی
نمی خورد. از هیچ کس جز خدا نمیترسید.
او که در جریان شهادت احمد نبود از خواهرش شماره تماسی با احمد را خواست اما خواهرش گفت نیازی به تماس و شماره نیست اون حتما حرف های شما رو از بهشت می شنوه.
باور دارم که همینطور است.
آری این فقط یکی از داستان های کسانی است که برای این مملکت با شجاعت جنگیدن جانشان را فدا کردند و با شرف از دنیا رفتند.
این داستان یکی از کسانی است که تا پای مرگ در راه انقلابشان ماندند آری دردناک است غم انگیز است ولی تمامش حقیقت است میلیون ها داستان نشنیده وجود دارد که ما از آن بی خبریم چه جوان ها و شیرمردان و شیرزنانی که تا به حال ندیده و نامشان هم نشنیده ایم.
باید ببینیم باید بشنویم تا شاید کمی بیشتر قدر وجب به وجب خاک کشورمان را بدانیم.
می دانم هنوز هم هستند از احمد ها در این سرزمین که حاضر هستند بخاطر کشور از همه چیزشان بگذرند میدانم این سرزمین، سرزمین قهرمانانی است که حاضر نیستند یک وجب از خاکشان را به هیچ دشمنی بدهند،
حتی اگر مانند احمد به قیمت از دست دادن خیلی چیزها و حتی جانشان تمام شود.
باید راه این ها را ادامه داد و نباید فراموششان کرد چون که زندگی ما مدیون به این هاست.
پس اگر کسی به شما گفت دفاع مقدس سال ها است تمام شده و خسته هستیم از این صحبت ها، فقط کافی است یکی از داستان های شهدا را برای آنها بخوانید تا متوجه شوند که هرگز نباید صحبت کردن فیلم ساختن کتاب نوشتن و درس گرفتن از آنها تمام شود.
جانم فدای ایران
دفاع مقدس
استاد علی اکبر حسنوند
مریم گل دست