الحق که صبح زیبایی بود.آسمان بالاخره لجبازی اش را کنار گذاشت و پذیرفت که پاییز شده،لطف کرده بود و می بارید.آنچنان عطری به پا کرده بود که حتی زیرزمین جدا از جهان مدرسه ما هم نتوانسته بود مانع نفوذش به کلاس ادبیات شود.دروغ چرا،زنگ های فیزیک و زیست هم بویش شنیدنی بود،اما روحم تصمیم گرفت بوی باران را بهانه کند تا خاطره ای احساسی از خوانش اولین انشای دبیرستان برایم بسازد.هرچه نباشد،تخیلاتم چند روزی می شد که خیال تشویق بلند و کف و سوت وهورا و از آن مهم تر تحسین شدن توسط معلم جدیدم را به خورد آن روح ذوق زده می داد.
یادم می آید برای آن انشا،خیلی هیجان زده بودم.نوشتنم بارز ترین و عیان ترین چیزی بود که در آن تشویق می شدم.وقتی معلم های قبلی ام درباره دایره واژگانی که در"انشا های مدرسه"استفاده می کردم می پرسیدند،آن را تقصیر نبود کتاب های داستان و رمان های متداول در خانه مان می انداختم.اینکه پس از مدت ها خیره شدن به کتابخانه،یا مجبور می شدم کتاب های حسابداری پدرم را بردارم یا برای چندمین بار"پله پله تا ملاقات با خدا"را بخوانم.می نشستم کنار مادرم و به ازای هر صفحه آن قدر معنی کلمه از مادرم می پرسیدم تا کلافه می شد و تصمیم می گرفتم به سراغ پدرم بروم و دنیای کلمات را پیش او واکاوی کنم.اوایل نوشتن،به ندرت از کلمات جدید استفاده می کردم.اما رفته رفته کشف کردم درست است آن چشمه رویایی شعر در من نمی جوشد.اما می توانم کاری کنم که خواندن کلمات را پشت سر هم آهنگین جلوه کند!سرخوشانه،گویی تازه عرصه خود را پیدا کرده باشم،می نشستم و کلمات شبیه به هم را کنار هم می گذاشتم و رفته رفته سعی می کردم آن آوای زیبا را معنادار کنم.

کنار آن همه کلمات جدید،کلمه "کلیشه"را نیز یاد گرفته بودم.به لطف این کلمه،سفر های ذهنی عجیب و دیوانه واری در تخیلاتم شروع شد.این اصرار بر متن "غیرکلیشه ای"،عاشقانه ترین داستانم را کرده بود داستان عاشقانه میان ساعت 6 و 12 و مسابقات تصویرنویسی مدرسه را به علت نرساندن معانی عکس ها پر از ناکامی.کلمه"وهم آلود"هم جالب بود،ناگهان جنگل پر از مه ای را جلوی چشمانم می آورد و باعث می شد جوری بنویسم که نه سر داشت نه ته.کلمه "وحشی"نیز برایم توصیفی بود پر از حس رهایی و یاغی گری.کلمه ای که البته با پادرمیانی مادر،در خیلی از نوشته ها با"سرکش"جایگزین می شد تا این "سمفونی"را زیباتر کند.
اوایل سفر "وهم آلود و سرکش و خوش نوا چو سمفونی پرندگانِ"نوشتن،همه چیز عالی بود.هر نوشته ای تبدیل می شد به نوشته مورد علاقه معلم و تشویق بیشتر مساوی بود با نوشتن انشاهایی که بیشتر استعاره و پیچش داشت.از یه جایی به بعد اما،راستش کلمات از دستم در رفت.موضوع آن چنان برایم مهم نبود.حتی شاید کلمات هماهنگی زیادی باهم نداشتند، تنها به علت اینکه در ذهنم توالی شان زیباتر می نمود،آنها را استفاده می کردم.
زمان گذشت و هر دفعه پای نوشتن در میان بود،به خیال خودم توسط نوشته هایم مقابل هم کلاسی هایم جلوه گری می کردم.تنها کاری بود که بدون نگاه به ساعتم،ساعت ها درگیرش می شدم و این برایم معنی زندگی را داشت.و سر آخر قصه ما رسید به آن روز پاییزی بارانی.متنم مقابلم بود و نواها از قبل تمرین شده.معلم خودکارش را در دست گرفت و سرنوشت به گونه رقم خورد که شخص من،شد شروع کننده مراسم عارفانه خواندن متن ها.
پدرم گهگاهی به شوخی می گفت که برای اینکه هنگام ارائه مطلب مغلوب استرس نشوی،بهترین راه این است که تصور کنی بلانسبت،رو به رویت عده ای گوسفند نشسته اند(نمی دانم،شاید این ترفند را سال ها استفاده کرده باشد).من هم هربار با خنده می پذیرفتم.ولی هنگام خواندن،نیرویی،حسی،حیرتی،نوعی سردرگمی من را از این دنیا،از تمام آدم های اطرافم،از تمام گوسفند های ذهنم که قرار بود مخاطب تمرینی ام باشند،جدا می کرد.سرم که پایین می رفت،کلمات انگار شروع به رقصیدن می کردند.تن صدایم،نحوه بیان کلماتم،انگار دیگر دست خودم نبود.می گفتم و می رفتم،حتی گاهی اوقات هنگام خواندن کلمات را کم و زیاد می کردم و می شد آنچه که باید باشد.نهایت زیبایی در مقابل چشمانم.خوانش این هم متن مانند الباقی مطالب بود.با این تفاوت هر چقدر به کلمات پایینی نزدیک تر می شدم،خودم را برای تشویق های بی پایان کلاس آماده می کردم.زمان سپری شد و بالاخره آن کلمه زیبای آخر را خواندم و سرم را بالا آوردم.

نگاهم هم که به چشمانم بقیه برخورد کرد،هواچند درجه سرد تر شد.کلاس بعد از دست زدن خسته ای،مبهوت،به من نگاه می کرد.این بهت اما خوب نبود،انگار سرگیجه گرفته بودند.حتی ملکا،دستش را بالا آورد،روی سرش گذاشت و از آن فوت هایی کشید که هنگام حل مسائل مضخرف شیمی می کشید.کلاس پر از همهمه شد و همینکه قدم گذاشتم تا با سری رو به پایین به سمت نیمکتم بروم،معلمم جلویم را گرفت و از بچه ها خواست من را نقد کنند.
بچه ها گفتند و گفتند.از اینکه چقدر جمله ها طولانی است.از اینکه انگار سرعت من را باید برای خواندنش نصف کنند،از اینکه چقدر نامفهوم می نویسنم.فرهنگ نقد می طلبید که چهارتا چیز مثبت هم بگویند،که آن هم به این منتهی شد که"باید دوباره بخوانیم تا ببینیم در اصل چه نوشته ای" و من،این ناگهان خسته بریده از دنیا،با لبخندی نه به مانند لبخند،نقد هایشان را می پذیرفتم.دبیرم اما حرف اصلی را گفت،او"شازده کوچولو"را مثال زد.شازده کوچولویی که از زمان نوشتنش،بدون هیچ تلاشی نسل به نسل منتقل می شود و سر اخر از بین تمام کتاب های گردن کلفت شمال و جنوب دنیا،این شازده کوچولوست که در "قلب" ها جا خوش می کند و تا زمانی که حافظه ات کار می کند با توست.
و معلمم،آن دبیر عزیز تر از جانم، حرفی را به من تقدیم کرد که تا مدت ها در ذهنم حرف به حرفش،دوباره و دوباره تکرار می شد:"چیزی که شازده کوچولو را شازده کوچولو کرد،سادگی اش بود،تلاشی نمی کرد برای اینکه بزرگ باشد،با کلماتی که تک به تک از قلب دوسنت اگزوپری می آمد،بزرگ شد و ماندگار"،معلمم از سهراب گفت،از سایه گفت و تو گویی هر شعری که در مثال و ستایش سادگی بود را به زبان آورد.به راستی سادگی،آن کلمات خام بیرون آمده از دل،تا چه حد قدرت نفوذ دارند؟

از این موضوع چندسالی می گذرد.بعدها آن انشا در کلاس و میان بچه ها معروف شد و هر موقع از من یا نوشتن سر کلاس حرفی زده می شد،بچه ها یادی از آن توالی بی حاصل کلمات می کردند.من اما هنوز هستم.بعد از مدت ها فاصله گرفتن از نوشتن،با او رو در رو شدم و در گوشش زمزمه کردم که هنوز شعله ای کم جان از تخیلاتم،زنده است و منتظر وحشی شدن.در پی اینکه چگونه دوباره
سمفونی کلمات را آغشته از سادگی،بسازد و پیش برود.