نمیدونم چرا ولی میخوام بنویسم ، پرم از حرف های نگفته از حس هایی که همیشه پنهون شدن تا ماسک قوی بودنم حفظ کنم.
همه میگن خوش به حالت چقدر خوب که اینقدر با برنامه ریزی و پشتکار میجنگی ولی اونا خبر ندارن فقط با کار میتونم حس کنم که زنده ام ! فقط فقط با پوش فورس روی برنامه ریزی خاصه که سر زندگی حس میکنم... من مدت هاست قلبم یخ زده حسی به هیچ ندارم، نه گلی برام زیبایی داره نه شنیدن صدای خنده های نوزاد برام مزه ای...
خاطراتم هر شب هر روزم دارن میجون از رفتن صمیمی ترین دوست طول عمرم ماه ها میگذره حتی دیگه با خودمم دیگه حرف نمیزنم ، همش تظاهر اگر به کسی چیزی میگم یا ریکشنی میدم همش تظاهر! این حس فیک بو ن این حس ربات بودن همیشه با من بود ....
نمیدونم چرا همیشه انتخاب دوم شدم همیشه ادم هوبه بچه خوب شدم در نهایت کنار گذاشته شدم وقتی خواستم بهترینم به کسی هدیه بدم اون دیگری انتخاب کرد من روحم از زمانی که اون اتفاق افتاد ترک خورد همیشه درد میکنه قلبم...