چه کسی باور میکند؟او مُرده است!
کودکی که صدای قهقهه های شیرین قبل از مرگش هنوز به گوش میرسد.
برادر و خواهرش ماتم زده گونه های سرد او را می بوسند.او دیگر رفته است و هیچ چیز نمیتواند او را بازگرداند.
آری این دنیای انسان هاست!
انسان هایی مُرده پرست که هیچگاه قدر انسان زنده را بیشتر از مرده ندانسته و نمیدانند.
او،حال ساکت و آرام در آغوش پدرش خفته است.
مادرش بعد از این اتفاق دوام نیاورد و حالا در چند اتاق آنطرف تر بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده است.
هیچ کس دقیقا نمیداند اما اصل قضیه از بی احتیاطی پدر هنگام رانندگی منشا میگیرد!
حالا تمام امید ها ناامید شده.خانواده اش برای پذیرفتن مرگ او مقاومت می کنند اما این حقیقت تلخ تر از آن است که بتوان مقاومتی انجام داد.
«مادرشون میخوان برای آخرین بار ببیننش» صدا،صدای پرستار بود.این جمله را با بغض ادا کرد.هرکس هم بود نمی توانست با لحن سرحال تری این جمله را بگوید.
آخر مگر یک کودک سه ساله چه گناهی کرده که باید اینگونه بمیرد؟
نمیداند،هیچ کس نمی داند.
حالا او در آغوش مادر است.قطره اشکی از چشم مادر بر گونه اش می لغزد،سر میخورد و سر میخورد و روی گونه ی سرد کودک می افتند.
پزشکی نزدیک میشود تا او را برای همیشه بِبَرَد. بار دیگر صدای ناله و شیون اتاق گوش فلک را کر میکند.
«صبر کنید!!!» این صدای یکی از پرستاران است.
«خدای من، انگشتش رو نگاه کنید!اون تکون میخوره!خدای من،خدای من!»
همه ناباورانه به انگشتان بی رمق کودک زل میزنند.گویا فکر میکنند پرستار خیالاتی شده یا .......
پزشکی که او را در آغوش دارد سرش را به طرف کودک خم میکند تا شاید صدای قلبش را بشنود...و ناگاه فریادی از حیرت و خوشحالی میکشد.
«اون برگشته ،داره نفس میکشه ،خدایا شُکرت ،باورم نمیشه! »
این ها جملاتی است که دکتر با حیرت میگوید....
تا مدتی همه حیران و متعجب به یکدیگر مینگرند.بله،این قدرت عشق است!
عشق مادری که اشک او قدرت بازگرداندن فرزندش به این دنیا را دارد.
عشق پدری که آغوشش امن ترین آغوش دنیاست.
عشق خواهری که حاضر است هر چیز دارد را فدای بازگشت برادرش کند.
و در آخر عشق برادری که بوسه ی ماتم بارش پاسخ گوی همه چیز است.
آری عشق قدرتمند ترین قدرت در جهان است که بدون آن هیچ چیز معنا ندارد.
آری اینها همه معجزه ی عشق است.......