مونا خوشگو
مونا خوشگو
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی خسته ای…

.

+ مگر آمده بقالی؟! این را می‌خواهم آن را نمی‌خواهم! یکم از این بیشتر از آن یکی کمتر! من آدمم فقط درهم می‌تواند ببرد

-خب اگر آن هم همین را بگوید چه؟!

+دیگر تمامش می‌کنیم! راحت شویم… تنهایی بهتر است...آقاجان شما تنهایی تو این بقالی راحتی، هر از چند گاهی رفقا می‌آیند حال احوالی می‌کنند می‌روند. به شما می‌گویم: “بشینید خانه استراحت کنید.” شما می‌گویید:”نیایم سر کار می‌میرم! “خب تنهایی اینجا خوش می‌گذرد دیگر.. اینجا آقای خودت هستی سرور خودت.

(آقا جان دفترچه حساب کتابش را بست و نگاهم کرد.)

-می‌دانی هر چند وقت یک بار می‌گویم: “من دیگر نسیه نمی‌دهم .” اما نمی‌تونم؛ باز این دفتر را باز می‌کنم و دوباره مجبور می‌شوم نسیه بفروشم! من کاسبم.

+آقا جان شما حواستان به حرف من بود؟!

-بله باباجان! من کاسبم نروم سر کار می‌میرم؛ نسیه ندهم؛ نصف مشتریانم نمی‌آیند یک سری جنس‌هایم تاریخ مصرفشان می‌گذرد مجبور می‌شوم بریزمشان سطل زباله. جنس کم بیاورم؛ جنسم جور نمی‌شود؛ بقالی که خالی باشد؛ مشتری نمیاد..مشتری که نیاید جیب خالی می‌شود…جیب که خالی بشود ..دستم خالی می‌شود…وقتی می‌رسم خانه حاج خانم بگوید: “قبض آب آمده قبض برق آمده قبض گاز آمده…اوقاتم تلخ می‌شود. وقتی بچه ها می‌آیند؛ دوست دارم ولخرجی کنم اما نمی‌تونم چون دستم تنگ شده است. بعد چه می‌شود؟! مجبور می‌شوم به آن بنده خدا که می‌آیند دم بقالی نسیه بدهم که اوقات جفتمان تلخ نشود؛ می‌دانی بیشتر نسیه خر‌ها خیلی بد حساب هستند. حالا منم یکم صبر می‌کنم یکم کوتاه می‌آیم تا ان‌شالله آن‌ها هم تسویه حساب کنند.

+آقاجان صبر کردم کوتاه آمدم اما فکر کنم راهمان از هم جداس دیگر..

نخود و لوبیا و عدس که نیستیم کم و زیادش فرق نکند و آخرش آش بشویم…

_دوستش داری؟!

+نمی‌دانم!!!

_اولش که دوستش داشتی؟! یادت هست شب عقدت آمدم کنارت روی پله نشستم و ازت پرسیدم: “دوستش داری؟!” گفتی: “آقا جان همه که کامل نیستند”

+آقا جان جوان بودم…الان خسته ام…

-منم خسته می‌شوم…

+خب چه کار می‌کنید؟!

-یکم دیرتر می‌روم خانه …در خیابان‌ها بیشتر قدم می‌زنم..وقتی می‌رسم خانه…وقتی زنگ در را می‌زنم… پشت اف اف می‌گویم: “منم”

هراسان می‌گوید: “دلم هزار راه رفت” از پله ها که بالا می‌آیم در را نگاه می‌کنم که هنوز باز نشده است! حالا دل من هزار راه می‌رود…بعد یهویی در را باز می‌کند و می‌گوید: “خوبه آقا انتظار گذاشتن؟!”

آن موقع می‌فهمم فقط خسته بوده ام اما دلم بند است به دلش…

بابا ببین نکند فقط خسته باشی ها وقتی خسته‌ای بازی در می‌آوری بعضی بازی‌ها مثل همین دیر کردن‌ها گاهی لازم است… اما بعضی بازی‌ها، بعضی حرف‌ها، موقع خستگی، می‌شود یک زخم می‌رود کنج دل گیر می‌کند لامصب، بعد دیگر از دل هیچ کدامتان در نمی‌آید!

تنهایی فقط برای خدا قشنگه بابا جان…با خودت خلوت کن… اما آدم تو تنهایی آدم نمی‌شود…آدم تو تنهایی همزمان هم تشنه آدم‌هاست هم از آدم‌ها واهمه دارد!

+یعنی آقا جان بخاطر اینکه تنها نباشم هر کسی را نگه دارم؟

_ همسرت هر کسی نیست. می‌شنوم گاهی وقتی می‌آیم خانه ات می‌گویی: “ از آدم سمی زندگیت عبور کن” فکر می‌کنی متوجه نمی‌شوم منظورت کیست؟! می‌دانی آدمی که تا دیروز سمی نبوده چطور یک روزه سمی می‌شود؟!

+بله آقا جان گفتین: “ هر چیزی کمش دارو، متوسطش غذا و زیادش سم است.”

-پس روی بنده خدا اسم بد نگذارد؛ میانه نگه دار.

+آقا جان با نسیه زندگیم چه کنم؟! ( دیگر کلافه شده بودم)

_بابا جان من تو کارم باید نسیه قبول کنم. اگر کارت مثل من باشد آخرش مجبوری قبول کنی. اگر کارت مثل من نباشد اصلا کسی نمی‌آید سراغت که بخواهد نسیه خرید کند! شما ببین چه کاره هستی؟!!

+آقا جان به این فکر کردی باز نشسته بشوی؟! یا اصلا کارت را عوض کنی؟

-بازنشستگی که بارها گفتم: “می‌میرم”

اما چند وقت پیش یک جوان آمد سراغم و گفت:

“حاج آقا بیا یک سوپر مارکت شیک برایت بزنم؛ شما بیا اینجا نظارت کن با مشتری حرف بزن”

گفت: “یکم خاک خوری دارد تا سوپر در محله پا بگیرد.”

البته این را هم گفت که شاید هم پا نگیرد! اما رفته رفته مشتری خودش را پیدا می‌کند. بالا سر کار باید باشی خیلی روزها شاید خیلی‌ها بیایند نگاه کنند و بروند چون دیگر با این سیستم جدید نمی‌شود نسیه جنس فروخت؛ صندوقدار استخدام می‌کنیم. بعد گفتم:” خب اگر تاریخ مصرف جنس‌ها سر برسد چه می‌شود؟! گفت:” وقتی انقضای جنسی نزدیک می‌شود ارزان‌تر می‌فروشیم و دیگر نیازی به دفتر نسیه نیست.”

+ ورشکست نمی‌شوی؟!

_ نمی‌دانم…

حالا باید بروم خوب فکرهایم را رو هم بگذارم یا به همین بقالی خودم بچسبم و اعصاب خوردی‌ها را تحمل کنم یا شیرجه بزنم داخل ترسم.

( آقا جان رنگش پرید)

+ آقا جان مگر از چیزی هم شما می‌ترسید؟! ( زمزمه کنان گفتم)

-گوش‌’ت را جلو بیاورم یک رازی را به تو بگم که هیچ‌کس نمی‌داند.

( جلو آمادم اینقدر که ترس را در چشمانش دیدم)

-این‌که می‌گویم می‌میرم اگه سر کار نروم؛ می‌دانی یعنی چه؟!

+ نه ( خیلی با عجله و سریع گفتم)

-تو به من رفتی دلت می‌خواهد همیشه رییس باشی. اگر بقالی را اجاره بدهم و بشینم خانه، حاکم خانه که حاج خانم است پس هر روز جنگ از پیش باخته ای را بر سر داشتن قلمرو دارم یا می‌توانم باخت را نپذیرم و خودم را در اوج از بازی خارج کنم…

( لبم را گاز گرفتم)

+خدا نکند آقا جان

(اقا جان ادامه داد)

-یا می‌توانم سوپر مارکت بزنم اما اگر سوپر مارکتم نگیرد چه؟! ورشکست شوم چه؟! ( و نفس عمیقی کشید)می‌دانی از چی می‌ترسی بابا جان ؟! از باخت… منم می‌ترسم…فقط تو می‌خواهی قبل از باخت از زمین خارج بشوی!

+بمانم و باختم را تماشا کنم؟!( با عصبانیت گفتم)

-از چه چیز باخت می‌ترسی؟

+نمی‌ترسم…اا….خوشم نمی‌آید …دوست ندارم او ببرد.( اخم کردم)

-کسی که تو را از دست بدهد برنده است؟!!!!

(سرم را انداختم پایین)

_و اگر تو او را از دست بدهی بازنده ای؟!!!

حواست باشد وقتی از برد و باخت حرف می‌زنی

چه چیزی را می‌بری و چه چیزی را می‌بازی…

من باید حواسم باشد زندگیم را نبازم.

تو هم به خودت نباز.


استخدامانتظاربازنشستگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید