نمیدونم از کجا باید شروع کنم...از اینکه دوازده ساله توی چنین زندانی گیر افتادم بگم یا از اهدافم که هر روز دارن ازم دورتر میشن!قبول شدن توی یه دانشگاه خوب،توی یه شهر خوب:)اسمش رو چی باید بذارم؟هدف یا رویا؟شایدم یه مرز باریکی بین این دوتا:)))از وقتی به یاد دارم زندگیم همیشه طاقت فرسا و خسته کننده بوده،هیچوقت هیجان و شادی رو به اون معنا تجربه نکردم.دائم در رفت و آمد مدرسه بودم و جز مدرسه واقعا هیچی نبود.دوران ابتدایی آسون نبود.دوران متوسطه اول سخت تر گذشت،حتی با وجود آنلاین بودن کلاس ها.یادمه یه مدت قبل از اینکه کرونا بیاد و کلاس ها آنلاین برگزار بشه همکلاسیام همیشه تعجب میکردن از اینکه چجوری انقدر حوصله درس خوندن رو دارم و نمراتم 20 میشه؟هیچوقت حقیقتش رو نگفتم.نگفتم که اگه درس نخونم،وقت خالی ای که در طول روز دارم به هیچ وجه پر نمیشه و واقعا حوصلم سر میره.هنوزم به نظرم این دلیل خیلی مسخره ای برای درس خوندن بود.گذشت و من وارد دبیرستان شدم.اغراق نیست اگه بگم که اون سال با وجود خاطرات نه چندان شیرین و حتی تلخش،واقعا داشتم از مدرسه لذت میبردم.انگار که چشمم رو به همه بدی های مدرسه ای که با نهایت بی سلیقگی برای خودم انتخاب کرده بودم بسته بودم و داشتم اون رو بهترین مدرسه دنیا می دیدم!سال یازدهم ذوق و شوقم کمتر بود.حتی با وجود اینکه برای دومین سال متوالی توی اون کلاس شاگرد اول شده بودم!دوباره اون روند تکراری و عذاب آور شروع شد.مدرسه،امتحان،مدرسه،خونه،مدرسه،استرس!سال یازدهم هم گذشت و از بعضی از امتحانات نهاییم نتیجه دلخواهم رو نگرفتم و حسابی تو ذوقم خورد.بالاخره با کوله باری از خستگی و دلزدگی به ایستگاه پایانی مدرسه رسیدم.دیگه هیچ ذوق و شوقی برام باقی نمونده.سال آخر مدرسه شبیه به اینه که توی یه گودال بزرگ و عمیق افتادی و بالاخره بعد از مدت زیادی تلاش و دست و پا زدن،تقریبا داری خودت رو نجات میدی.اما نقطه وحشتناکش اونجاست که توی این لحظات آخر،انگار که هرچقدر دست و پا میزنی بی فایدست و نجات پیدا نمیکنی.مدام به خودت میگی صبور باش و دووم بیار.تو مسیر طولانی و پرپیچ و خمی رو برای نجات خودت از این مخمصه طی کردی!فقط یه ذره دیگه مونده...اما همون یه ذره...امان از اون یه ذره لعنتی که انقدر بی انتهاست!حالا دیگه دارم بدی های مدرسه ای که با هزارتا امید و آرزو برای خودم انتخاب کردم رو میبینم.بدی های همکلاسیام،که دیگه تحمل کردنشون اصلا برام آسون نیست.مدرسه ای که دانش آموزای کنکوری رو زندانی های خودش فرض میکنه و در یک کلام،مارو مجبور به هرچیزی میکنه که واقعا به صلاح آیندمون نیست و فقط اتلاف وقته!این مدرسه جایی نیست که بتونم بیشتر از این تحملش کنم.اینجا هرکدوم از ما بی دفاع ترین و مظلوم ترین ورژن خودمون هستیم!کاملا منزوی و نا امید.این چیزیه که مدارس میخوان از یه بچه سرزنده و امیدوار بسازن و تحویل جامعه بدن.این 18 سالگی،اصلا شبیه اون چیزی نیست که تصورش رو داشتم و این کنکور،که ذره ای براش آماده نیستم،اصلا شبیه چیزی نیست که وقتی بچه تر بودم،فکر میکردم میتونم از پسش بر بیام:)حالا من اینجام،با کوهی از افسردگی و بی تابی برای خروج از این زندان...با تصوری شیرین از آیندم که تلاشی برای رسیدن بهش نمیکنم و در نتیجه عذاب وجدان میگیرم.این چرخه،دیوانه وار ادامه داره:)نمیدونم در نهایت چی میشه...فقط امیدوارم اون یه کوچولو امیدی که هنوز ته قلبم هست باقی بمونه،تا بشه نیروی محرکه من،تا بتونم ادامه بدم:)