ویرگول
ورودثبت نام
werewolf
werewolf
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

داستان ترسناک کلبه جنگلی

دانشگاه رو تموم کرده بودم و دلم میخواست کمی بگردم تا دیگه به درس های چرت و پرت دانشگاه فکر نکنم و از اونجا که

از دوست دخترم جدا شده بودم اصلا حال خوشی نداشتم و فقط میخواستم از این فکر ها فرار کنم . تو تختم دراز کشیده

بودم که رفیقم ساسان اس فرستاد و منم سریع جوابش رو دادم . گفت من با چند تا از رفقا میخوام بریم شمال تا کمی حال

کنیم تو هم میای آرس ؟ منم چون از خدا خواسته میخواستم کمی حال و هوا عوض کنم سریعی کنم آره میام ساعت چند

بیام دنبالتون ؟ گفت ساعت ۶ صبح حرکت میکنیم تو هم بیا در خونه ما که همگی از اونجا حرکت میکنیم. گفتم باشه

پس من برم وسایلم رو آماده کنم و برم بنزین هم بزنم که دیگه تو راه اذیت نشیم . گفت مشکلی نیست فردا منتظریم دیر

کنی بچه درسخون��. با خنده بهش گفتم باشه تنبل کلاس ��. اونم شکلک خنده فرستاد و خداحافظی کرد. وسایلم رو

برداشتم و سریعی رفتم بنزین هم زدم و اومدم و ساعت رو زنگ گذاشتم تا سر وقت بیدار بشم .صبح که شد سریعی رفتم

به محل قرار که بچه ها رو بردارم و بریم به سمت شمال . به محل قرار که رسیدم دیدم بچه ها دارن با هم حرف میزنن

تا من رو دیدن دست تکون دادن. پیاده شدم و با اونا کمی احوال پرسی کردم و خندیدم که ساسان اون جلو و گفت بچه

ها دیگه دیر میشه ها ، راه ها هم که خودتون میدونید خیلی زود ترافیک میشه . سریعی سوار شدیم و حرکت کردیم . تو

راه بودیم که به ساسان گفتم هی خونه مونه جور کردی برای استراحت ؟ گفت آره یکی پیدا کردم تو جنگل ، مثل یه کلبه

هستش اصلا کسی اونجا زندگی نمیکنه و میتونیم کل شب مسخره بازی در بیاریم و تفریح کنیم . بهش گفتم جا قحطی

بود مگه ؟ رفتی یه کلبه داغون پیدا کردی ؟ گفت بابا همه جا رو گشتم این از همه بهتر بود ،حالا نمیشه مثل معلما هی گیر

ندی آرس ؟ با اخم گفتم : به جهنم هر کاری میکنی بکن من که دیگه اعصابی برام نمونده . فوری رو به من گفت : نکنه ثریا

ولت کرده (دوست دخترم ) . با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : ساسان به تو ربطی نداره من با ثریا چه کاری میکنیم .

ساسان تا نگاه من رو دید گفت بابا جدی نشو فقط میخواستم بدونم اون تو رو ناراحت کرده یا این درس ها کلافت کرده ؟

بهش گفتم : دیگه راجب ثریا حرف نزن من دفترش رو بستم تو هم تکرار نکن . گفت باشه رفیق اینقدر ناراحت نباش .

تو راه یه رستوران دیدم و نگه داشتم تا کمی غذا بخوریم . همه بچه ها سر میز نشستن و غذا سفارش دادن و منم رفتم

سرویس تا کمی صورتم رو بشورم که دیدم گوشیم زنگ میخوره نگاه کردم و دیدم ثریاست، اول نمیخواستم جوابش رو

بدم اما دیدم هی زنگ میزنه برداشتم و گفتم برای چی هی زنگ میزنی من از تو جدا شدم دیگه ولم کن . گفت من تو رو

خیلی دوست دارم خواهش میکنم برگرد، نیشخندی زدم و گفتم دوسم داری ؟ هه اگه دوسم داشتی تو بغل اون مرتیکه عوضی نمیخوابیدی و باهاش سکس نمیکردی . خجالت نمیکشی به من زنگ میزنی فاحشه عوضی . با التماس ازم معذرت

میخواست اما من فوری قطع کردم و گوشیم رو خاموش کردم . از سرویس داشتم میومدم بیرون که دیدم ساسان داره

حساب میکنه گفتم فوری غذا رو خوردید نامردا؟ گفت نه بابا گرفتیم که تو راه بخوریم تا شب نشده برسیم به اونجا ، هی

چته ؟ سرم رو انداختم پایین و جواب ندادم اونم دید که جواب نمیدم ادامه نداد. سوار شدیم و بازم به راهمون ادامه دادیم

تا که بالاخره به مکان مورد نظر رسیدم البته غروب شده بوداگه نظر من رو بخواید از نظر من خوب نبود اونجا بمونیم

چون خیلی وحشتناک و ترسناک به نظر میرسید شاید از دور خوب بود اما نزدیک که میشی میبینی چقدر ترسناکه . رفتیم

داخلش رو چیدیم و نشستیم غذا ها رو خوردیم . بعد از غذا با بچه ها داستان های دانشگاهمون رو مرور کردیم و کلی

خندیدم در حال خندیدن بودیم که من احساس سنگینی کردم نمیدونم چرا اما خب یه حس بدی داشتم . ساسان بهم گفت

نگران نباش بابا فردا صبح میریم یه جای بهتر پیدا میکنیم من گفتم اینجا خوبه اما اگه تو دوست نداری مشکلی نیست .

منم گفتم نه بابا ولش امشب رو بمونیم تا ببینیم چی میشه . بچه ها خوابیدن و من و ساسان بیدار بودیم و کلی با هم

حرف زدیم . بعد از چند دقیقه ساسان رفت بخوابه و منم داشتم چشمام رو می بستم که یهو یه صدای وحشتناک از بیرون

کلبه شنیدم انگار صدای جیغ بود. با ترس به سمت ساسان رفتم و گفتم پاشو از بیرون صدا میاد . گفت من چیزی نشنیدم توهم زدی ؟ .

گفتم به خدا توهم نزدم اون بیرون کی داره جیغ میزنه . گفت باشه بیا بریم ببینیم چیه فقط بچه ها رو بیدار نکن . من و

ساسان بلند شدیم و با دو تا چراغ قوه مشغول گشتن تو جنگل شدیم . واقعا خیلی بد بود فکرش رو بکنید تو جنگل دنبال

یه صدا باشید که ممکنه از هر چی بیاد . ساسان ترس من رو دید و سریعی گفت نترس آرس چیزی نیست حتما تو خواب و

بیداری بودی بیا برگردیم پیش بچه ها . داشتیم بر میگشتیم که از پشت سرمون صدای غرش شنیدیم که انگار داشت میومد

سمت ما اونم با سرعت تمام . ما با ترس و وحشت فرار کردیم یهو یادمون افتاد که گم شدیم و راه کلبه رو گم کردیم . ما

هر چی فرار میکردیم اون صدا هی نزدیک تر میشد انگار یه موجودی بود که میتونست بهمون برسه . در حال فرار بودیم

که ساسان افتاد زمین و پاش پیچ خورد رفتم بهش کمک کنم که گفت باید فرار کنم وگرنه میمیرم . بهش گفتم ولت نمیکنم

و اونو رو دوشم انداختم و با هر سنگینی اون فرار کردیم .اما ناگهان دیگه صدا نیومد اما من باز میترسیدم . داشتم به راهم

ادامه میدم که ساسان رو دوشم بود گفت اون کلبه نیست ؟ با خوشحالی تمام دویدم سمت کلبه اما در کمال تعجب در لبه باز

شده بود انگار یکی اونو شکسته بود رفتم با ترس تو کلبه که با صحنه وحشتناکی رو به رو شدم دیدم یکی از بچه تمامه دل

و روده هاش اومده بیرون انگار یه چیزی اونو دریده و یکی از بچه ها هم حلقه آویز شده و مثل گوشت قصابی پوستش

کنده شده و اون یکی هم سرش قطع شده. خیلی برام وحشتناک بود روی دیوار چوبی کلبه نگاه کردم که نوشته شده بود

نفر بعدی تو و دوستت هستید نباید به کلبه ما وارد میشدید فکر کنم گوشتتون خوشمزه باشه . با وحشت رفتم ساسان

رو رو دوشم انداختم و با سرعت سوار ماشین کردم که حرکت کنیم که دیدم ماشین روشن نمیشه. رفتم کاپوت ماشین رو

دادم بالا که دیدم باتری ماشینم نیست . سریعی رفتم ساسان رو بر دارم از ماشین که دیدم تو ماشین نیست . با وحشت

هی ساسان رو صدا میکردم اما صدای ازش نمیومد تو جنگل هی ساسان رو صدا میکردم که دیدم صدای جیغش داره میاد

سریعی رفتم سمت صدا و دیدم صداش قطع شد اما باز ادامه دادم که یهو یه بوی بد به دماغ خورد رفتم جلو دیدم ساسان

در حالی که بدنش باز شده و قلبش تو جاش نیست و انگار زنده زنده خورده شده چشماش باز بود افتادم زمین و سرش رو

گذاشتم رو پام و گریه کردم . یهو یه صدای آشنا اومد به گوشم دیدم ثریاست گفتم تو اینجا چیکار میکنی گفت ساسان

گفت میاید اینجا منم اومدم . بهش گفتم اون چیه تو دستت؟ گفت هیچی فقط یه چاقو هستش . گفتم دست تو چیکار

میکنه با حالت ترسناک و وحشتناک گفت خب برای شکار تو لازمش دارم الان دیگه فقط من و تو هستیم . بهش گفتم همه

ی اینا تقصیر تو بود گفت نه اما اگه قبول کنی با من باشی شاید زنده بمونی چون به غیر از این زنده موندنت غیر ممکن

هستش . منم گفتم هیچ وقت با یه فاحشه عوضی دوست نمیشم . با حالت شهوتی اومد جلو دستی به صورتم کشید و کم

کم داشت میرفت سراغ شلوارم که جلوش رو گرفتم و گفت نگران نباش فقط میخوام مزه اش کنم . منم یه سیلی بهش زدم

و اون انگار با سیلی من بیهوش شده بود . منم سریعی از اونجا فرار کردم که زنده بمونم اما هر چی دور میشدم بازم اون

صدای غرش رو میشنیدم بازم اون جیغ ها . در حال فرار بودم که پام پیچ میخوره و میوفتم زمین . اما تا میخوام بلند بشم

صدای وحشتناکی از پشت گوشم میشنوم که میگه آرس تو و بدنت مال من هستی . من خشکم زده بود که زمین رو نگاه

کردم با چراغ قوه سایه یه موجود وحشتناک رو دیدم که از من بزرگ تر بود و قد بلند با دیدن اون بازم فرار کردم با اون پای

پیچ خورده ام و هی دعا میکردم به جاده برسم اما اون موجود هم پشت سرم میومد و هی من رو صدا میزد . از شانسم

نور ماشین ها رو دیدم که دارن رد میشن فهمیدم به جاده رسیدم و رفتم تو وسط جاده . سعی کردم یه ماشین رو نگه دارم

که یه ماشین نگه داشت و سریعی بهش گفتم گاز بده چون اون موجود هی داشت نزدیک میشد . اونم گاز ماشین رو داد و

حرکت کرد . راننده ماشین ازم پرسید چی شده چرا من این همه خونی هستم منم کل قضیه رو گفتم و بعدش کلی گریه

کردم . اونم گفت باید بری بیمارستان . منم گفتم فقط از اینجا بریم . ناگهان یکی انگار کنارم گفت آرس تو مال منی تنها نزار

من تو این کلبه تنهام . ناگهان ثریا رو وسط جاده دیدیم که راننده کنترل ماشین رو از دست داد و افتادیم تو دره که دیدمیکی با فریاد گفت نه عشقم . با افتاده ماشین من از حال رفتم و بیهوش شدم . وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستان هستم

و دکتر اومد بالا سرم و گفت بهوش اومدی انگار بعد از دو روز . گفتم من کجام گفت بیمارستان یکی از اهالی روستا پیدات

کرده بود خوش شانس بودی اما راننده بیچاره مرده بود . گفتم دکتر شما مال همین جا هستید چیزی راجب اون کلبه داخل

جنگل میدونید . دکتر یهو حالت وحشت زده گرفت گفت آره اهل اینجام نکنه تو از توی اون کلبه بودی . منم گفتم آره و کل

قضیه رو گفتم و ازش خواستم ماجرای اون کلبه رو بگه و اونم گفت خیلی وقت پیش ها یه دختری به اسم ثریا تو اونجا

خودکشی میکنه چون با شیطان در ارتباط بوده و میخواست به وسیله شیطان و جادو و طلسم به عشقش برسه برای همین

اون کلبه نفرین شده چون ثریا اونو با طلسم نفرین کرده که هر کسی به اونجا میاد باید بمیره ، هر کسی تا حالا به اون

کلبه رفته زنده بیرون نیومده هیچ کس جرات نزدیک شدن به اون کلبه رو نداره تو و دوستات خیلی احمق بودید که رفتید .

منم با افسوس و ناراحتی فقط میخواستم گریه کنم و دکتر دید که دارم گریه میکنم گفت گریه نکن خودتت خدا رو شکر

سالمی . بعد از رفتن دکتر من فقط احساس گنه میکردم و فکر میکردم همش تقصیر منه . بعد از مرخص شدن از بیمارستان

بااتوبوس رفتم نیشابور خونه مادربزرگم . از اون ماجرا هیجده سال هستش که میگذره اما به خودم همش میگم کاش اون

شب نمیرفتم دنبال اون صدای مسخره کاش اصلا نمیرفتیم توی اون کلبه لعنتی، اونوقت دوستام هم الان اینجا بودن پیش من.

کلبهفرارصدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید