واگویه وار / حسام الدین نظام
واگویه وار / حسام الدین نظام
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

واگویه هفتم : " واگویه اسیتاده بر چرخ باطل "


پنج شنبه 1 آذر مشهد

اسم این واگویه رو گذاشتم«ایستاده بر چرخ باطل»؛ چون وقتی به زندگی نگاه می کنم انگار همه‌چیز همین‌طور می‌چرخه و برمی‌گرده سر جای اولش. همیشه همین بوده، همیشه همین خواهد بود. یه عده می‌دوئن، یه عده زمین می‌خورن، یه عده هم فقط تماشا می‌کنن. اما تهش چی؟ هیچ‌کس به چیز جدیدی نمیرسه.

این روزها همه از پیشرفت و توسعه و... حرف می‌زنن، از تغییر دنیا، از بهتر کردن حال و روز بشر. اما کی حواسش هست که همین بشر، با دست‌های خودش حقیقت رو زیر پا می‌ذاره؟ یه دروغ می‌گه، یه سیاهی به بار میاره، بعد تو آینه به خودش لبخند می‌زنه و فکر می‌کنه راهی رو عوض کرده. جریان سازی کرده و ...

هر قدم که برمی‌داریم، باز برمی‌گردیم به همون جای قبلی. مثل آبی که از هر طرف بریزی‌ش، باز تهش راهش به یه نقطه می‌رسه. این خیال که آدم‌ها می‌تونن جایی بهتر از اینجا بسازن، بیشتر شبیه یه رؤیاست. دنیایی که هزار سال پیش بوده، با دنیایی که امروز توشیم، چه فرقی داره؟ شاید اگر ماتریالیستی نگاه کنیم وضع بیچاره های امروز ما خیلی بهتر از پادشاهان دیروز بهتره اما خوب به نظرم شاید این سنجش درست نباشه
مهم اینه که فقرای امروز در برابر کسانی که فقیر به حساب نمیان همونقدر بدبخت ان که روزگار قدیم وجود داشته اعداد شاید بهتر و بزرگتر شده باشن ولی نسبت ها همون ان

حالا چرا ؟ دلیلش مشخصه، شاید به ظاهر خیلی چیز ها در طول تاریخ فرق کنه ولی وقتی به زندگی نسل های گذشته نگاه میکنی و با زندگی الانمون مقایسه اش میکنی مشخصه که درد همونه، جنگ همونه، ظلم همونه. فقط شکل لباس‌ها و زبان حرف‌ها عوض شده. و آدم‌ها؟ آدم‌ها همون‌قدر غرق در توهم برتری خودشون هستن که همیشه بودن.

یه وقتایی این برداشت فلسفی که این دنیا یه کارگاه خرابه‌ست. هرچی بسازی، خودش خرابش می‌کنه. هر گلی که بکاری، یه روز پژمرده می‌شه. و آدم‌ها؟ اون‌ها هم فقط نقش خودشون رو بازی می‌کنن، انگار یه تئاتر بی‌پایانه که همه توش نقاب زدن و نمی‌دونن آخرش پرده که بیفته، تماشاگرها دست نمی‌زنن. فقط می‌رن خونه‌هاشون و فردا یه نمایش دیگه شروع می‌شه منو به فکر فرو می بره.

چرا فکر می‌کنیم این چرخ قراره تو همین دنیا متوقف بشه ؟! اگه واقعاً دنیا همین‌طوریه، چرا وقتی پیروز می‌شیم، شادی‌مون تمومی نداره؟ چرا وقتی شکست بزرگی می‌خوریم، مثل یه شکست عاطفی، حس می‌کنیم دنیا به آخر رسیده؟ چرا یادمون می‌ره که قبل از ما آدم‌های بزرگی بودن که تو زمان خودشون کارهای بزرگی کردن، کارهای بزرگی که زندگی کردن روی این چرخ باطل رو راحت تر کرد ولی روی این چرخه باطل تاثیری نگذاشت

چرا نمی‌بینیم که حافظ و سعدی و شهریار و سایه، با اون همه شکوه‌شون، از غم جفای زیبارویان و غم جنگ و جور ظالم و حماقت خلق آه کشیدن؟ چرا زمین خوردن آدم ها برامون درسی نمیشه ؟، چرا فکر نمیکنیم چرل هیچ وقت دنیا دست از این بازی برنداشته؟ اگه این همه آدم بزرگ با اون عظمت‌شون نتونستن این چرخ رو از حرکت بندازن، چرا ما فکر می‌کنیم می‌تونیم؟

شاید اگه یه بار برای همیشه بپذیریم که این دنیا، با همه چرخه‌ها و پوچی‌هاش، همینه که هست، اون وقت بتونیم از این توهم تغییر دست برداریم. شاید اگه بفهمیم که پوچی، نه یه درد، که یه واقعیت ساده‌ست، بتونیم زیر این چرخ لعنتی یه لحظه نفس بکشیم و بگیم: «باشه، اینم یه جور زندگیه.»

پوچی
واگویه وار، نجواهای خاموش ذهن در جستجوی آرامش؛ یادداشت‌هایی از گفت‌وگو من با من . جایی برای واگویه‌های بی‌پایان، برای افکاری که در سکوت گل می‌کنند. واگویه وار به اعماق اوقیانوس و تپش‌های ناپیدای روح.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید