این متن یه داستان کوتاه تخیلی نیست ، از کسی اینو نقل قول نمیکنم ،خواب ندیدم و خلاصه که عین عین واقعیته .
شاید شما هم شنیدین یا خوندین که تصویر سازی ذهنی کمک میکنه آینده رو رقم بزنین نمیدونم چقدر اینو قبول دارین ؟
من که بهش ایمان دارم .
چطور ؟
اینطور که روزگاری من کتابهای انگیزشی زیاد میخوندم همونایی که بهشون میگن (کتابهای زرد )و برخلاف بعضیها که مخالف خوندن این کتابها هستن من معتقدم اتفاقا گاهی برای نقطه شروع خیلی هم مناسب هستن و روی من یکی که خیلی تاثیرگذار بودن .
اما اصل ماجرا اینه که چند سال پیش از یه نمایشگاه فرهنگی دو تا کارت پستال خریدم یکیش عکس پرنده کوچولوی نازنینی بود که به طرز حزن انگیزی روی یه تنه خشک درخت ایستاده بود و مثل بیشتر پرنده ها به نقطه نامعلومی در روبرو نگاه میکرد هروقت این عکس رو میدیدم دلم بدجوری تنگ میشد طوری که میخواستم گریه کنم راستش خودم هم نمی نفهمیدم چرا ؟
اما عکس دوم منظره خیال انگیزی بود از مزارعی سبز و شاداب در بلندای تپه هایی که با نرده های چوبی محصور شده بودن و دورتر از تپه ها در عقب تصویر فضای مه آلودی بود که با کمی دقت دریاچه ای تیره رنگ دیده میشد ،این تصویر رو خیلی خیلی دوست داشتم اینقدر بهم حس خوب میداد که هروقت سراغ قفسه کتابها میرفتم اونو برداشته و بهش خیره میشدم و دلم میخواست بال در بیارم و به اونجا پرواز کنم ، با اینکه معمولا پشت اینجور کارتها اسم و رسم داره یادم نمیاد که پشت این کارت رو خوندم و به خاطر نسپردم یا اینکه اصلا نخوندم ؟!
چند سالی از این ماجرا گذشت و بدلایلی مجبور به مهاجرت شدیم و ازبین ۳۲ استان (اون موقع ۳۲ تا استان داشتیم )قرعه به اسم استان گیلان افتاده بود و بعد از مدتی که مستقر شدیم و دلتنگی ها شروع شد به توصیه اطرافیان تصمیم گرفتیم در اطراف شهر گشتی بزنیم تا دلمون از تنگی دور شدن از دیار و ولایت دربیاد و یه روز عصر به اتفاق خانواده راهی ارتفاعات شدیم و راه های پرپیچ و خم و ناآشنا رو با چاشنی ترس و دلهره پشت سر گذاشتیم تا به منطقه مورد نظر یعنی (ییلاق آق اولر )در (تالش ) رسیدیم ، اوایل پاییز بود و هوا مطبوع و خنک و نمناک و چشم انداز فوق العاده بود ، بعد از اینکه توی اون هوای مطبوع و دلپذیر خوب نفس کشیدیم و لذت بردیم و کلی عکس گرفتیم ،چون هوا رو به تاریکی میرفت با احتیاط راه برگشت رو در پیش گرفتیم توی راه برگشتن یه حس خوبی داشتم که فکر میکردم بخاطر دیدن مناظر بکر اون اطراف باشه .و بعد از اون هروقت فرصتی پیش میومد راه ییلاق رو در پیش می گرفتیم و جای شما خالی .....
اینو تا همینجا داشته باشید،
چند ماه بعد نزدیک عید بود و یه کم خرت وپرت ها رو میخواستم مرتب کنم که چشمم به کارت پستال منظره افتاد که لای یکی از کتابام گذاشته بودم خیلی وقت بود که چشمم بهش نیفتاده بود ، برای اولین بار منظره رو نگاه نکردم بلکه به پشت کارت با دقت نگاه کردم ،
حدس تون درسته،
اون پشت نوشته بود
(ییلاق آق اولر و دریاچه نئور )
و متوجه شدم چون این دو کلمه قبلا برای من نامانوس بودن حتی اگه خونده بودم هم یادم نمونده بود اما تصویر زیبای اونها در اعماق روحم جا گرفته بود و اینطوری شد که ما راهی گیلان شده و ساکن تالش شدیم و به مدت سه سال بارها و بارها به ییلاق آق اولر رفتیم تا هربار خودم رو جزئی از منظره ای ببینم که سالها پیش مشتاقانه بهش خیره شده بودم.
البته هنوز موفق نشدم کنار دریاچه نئور اتراق کنم اما طی مدتی که در تالش بودم بارها از کنار دریاچه عبور کردم.
و بارها و بارها این چنین مناظری رو در مقابل خودم دیدم مثل یک خواب مثل یک رویا ??
پ ن :در مورد کارت پستال پرنده و ماجراهای مربوط به اون توی یه پست دیگه خواهم نوشت انشالله ?..