هنوز ماه آبان تموم نشده ، طبق معمول هر سال، مسئول بخش اعلام کرد ، برنامه درخواستی آذر ماه رو بنویسید ، و همه مون( کلا ۴ نفر بودیم ،) یه جوری برنامه رو نوشته بودیم که سی ام آذر ماه شبکار نباشیم 😊😉
اونوقت مسئول بخش زرنگ و کارکشته مون چکار کرد؟
سه هفته اول رو طبق در خواست پرسنل برنامه رو نوشته بود و هفته آخر رو با توجه به برنامه سالهای قبل چیده بود ،نتیجه این شد که من عصر کار بودم ، میتونستم صبح به کارهای منزل رسیدگی و شب یلدا هم کنار همسر و بچه ها باشم .
اما همیشه که برنامه ریزی مطابق میل آدم تا انتها پیش نمیره .
نزدیکای ظهر ،همکار طرحی جدیدمون که سی ام آذرماه شبکار بود باهام تماس گرفت و قبل از اینکه بگه( الو،سلام )طبق تجاربم ،میدونستم قراره چی بگه ،همکارمون تازه نامزد کرده بود و خانواده نامزدش میخواستن به مناسبت شب یلدا براش هدیه بیارن و حالا عاجزانه تقاضا داشت که من شیفت عصرم رو با شب اون جابجا کنم ، و گفت که با سوپروایزر هماهنگ کرده تا من بتونم یه ساعت مرخصی اول شیفت بگیرم . جز قبول کردن ، البته با کمی دلخوری چاره دیگه ای نداشتم .
چشمم که به کنجد و شاهدونه های شسته شده افتاد الکی به خودم دلداری دادم که اشکالی نداره ، شام شب چله رو میخوریم و اینقدری هم وقت دارم که گندوم و شاهدونه و کنجد رو برشته کنم و در حالی که هنوز داغ هستن و عطر و بخار ازشون بلند میشه با گردو و پسته کوهی ( که مابهش میگیم، کُلِنگ ، و اصلا هم نمیدونم چرا اسمش اینه 🙂) و کشمش رو قاطی کنم و انارهای شکفته شده رو اینقدر روی کت و کولشون بزنم تا دونه هاشون بیرون بریزن .، که دوباره گوشیم به صدا دراومد .
این دفعه برادرم بود میگفت که مادرم به سختی مریضه و تب و لرز داره ، دکتر هم نمیاد . دیگه خود دانی .....
ناهار خورده نخورده به بیمارستان رفتم و داروهای لازم رو با توصیه پزشک اورژانس از داروخانه گرفتم و در حینی که نفس اماره ام، محض احتیاط، برای تزریق چند تا دونه پنبه الکلی داخل یه دستکش یه بار مصرف میذاشت ، نفس لوامه داشت سرزنشم میکرد که از بیت المال نباید چیزی برداری اما نفس مطمئنه ام حکم داد که حلاله..... ، چون به هرحال مادرم بیماری بود که می بایست به اورژانس مراجعه میکرد اما واقعا حالش مساعد نبود .
معمولا مادرها اول با دیدن بچه ها حالشون بهتر میشه بعدش هم با تزریق یه سرم و چند تا آمپول کلا روبراه میشن و بلند میشن به صحبت کردن و آب میوه خوردن .
اون روز هم تا اینکارها رو انجام دادم و از بهتر شدن حال مادرم مطمئن شدم ،فقط یه ساعت وقت داشتم که به منزل برم و برای رفتن به سرکار لباس عوض کنم و در حال رفت و آمد بین آشپزخونه و اتاق ها از بچه ها غر بشنوم که پس ما چی ؟!!!!
و کنجد و شاهدونه و انارهای ناکام مونده گوشه آشپزخونه و بافتنی که پسرم احتمالا به تلافی شبکاری من تا آخر از میل کشیده بودش بیرون و تا فردا حتما قسمتیش شکافته میشد ...........
بیمارستان بهمون نزدیک بود و پیاده رفتم ، خیابون نیمه تاریک و خلوت و بجز شیرینی فروشی و میوه فروشی تقریبا بقیه مغازه ها یا بسته بودن یا در حال بسته شدن بودن .
با دیدن آدمایی که داشتن با خریدهاشدن به منزل میرفتن تا در کنار خانواده شب سی ام آذر رو به روز اول دی پیوند بزنن ، نتونستم از ریختن اشک هام خودداری کنم . این وسط هیچکس مقصر نبود ، هیچ عمدی در کار نبود .همه، هم حق داشتن ،هم نداشتن .
مادرم ، همسر و بچه ها ، همکارم ، به کدوم یکی میشد ایراد گرفت ؟
دو سه ساعتی از شیفت گذشته بود و غرق در کارهای ریز و درشت بخش ، یلدا رو فراموش کرده بودم که از نگهبانی منو پیج کردن ......
وقتی به نگهبانی رفتم همسرم با بچه ها اونجا بودن ، یه ظرف گندم و کنجد و شاهدونه که همسرم با دقت برشته کرده بود و یه ظرف انار دون شده .همراهشون بود ........اومده بودن که دور هم و فقط برای چند دقیقه یلدا رو جشن بگیریم .
پ ن : درسته که یلدا یه جشن بوده و هست اما جشن یه چیزی فراتر از هندونه و انار و آجیل و تم سبز و قرمز و کیک یلدا و ......اینجور چیزهاست. اگه آدمهای دور و برمون نباشن هیچکدوم از اینها معنا نخواهد داشت .
پ ن : توی لرستان اصطلاح ( کُلِنگ ) نماد قدمت و کهنسالی هست وقتی میگن( هُم دا کلنگه) یعنی هم سن درخت کلنگ هست . و( سقز ) شیره اون هست .