ویرگول
ورودثبت نام
خمول
خمولخدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
خمول
خمول
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

من ( شنبه بازار ) را دوست دارم. .

شنبه  بازار به خونمون نزدیکه.

،برای همین تبدیل شد به  محل  ( قرار ملاقات با کودک درون ) . به مدت نزدیک به ۶ ماه!

یعنی از وقتی  که کتاب (راه هنرمند ) رو شروع کردم به خوندن وتوی  همون صفحات ابتدایی نوبسنده  قسمم داد که اگه قراره کتابو درست درمون بخونم و نتیجه بگیرم باید به دونکته وفادار باشم .

اول  :  به مدت ۱۲ هفته .....اول صبح دست و رو نشسته سه صفحه از مشق سیاه کنم و هرچی که اون لحظه ذهنم رو میخوره رو بیارم روی کاغذ  !

دوم : هفته ای دو ساعت کودک درونم رو ببرم بیرون بهش قاقالی لی بدم !  نه ... بهتره بگم کودک درونم منو ببره  بیرون بگردونه به شرطی که فقط من باشم و اون ،بدون  همراه ، بدون گوشی .و هر دو روی جهان مرئی محیط پیرامون تمرکز کنیم .

روال شنبه های صبح اینطوری بود که حوالی ساعت ۹ ،  لباس  صبحای شنبه رو میپوشیدم .

لباس رسمی ؟!  خیر ،ابدا

لباس  رو طوری انتخاب میکردم که رنگش  خنثی باشه  ! یعنی تو چشم نیاد!

چرا ؟

چون  سه بار یا بیشتر  سرتا ته بازار رو در می نوردیدم ،بار اول گشت  و  شناسایی میوه و تره بار مرغوب   ، بار دوم خرید ، و بار سوم انجام دیت هفتگی .

برای این مورد آخر ،   قسمتی از بازار یعنی  بساط بنجل فروش ها در انتهای بازار مد نظرم بود ،  که بوسیله یه تپه خاکی کوچیک از بقیه بازار جدا میشه و شلوغ ترین قسمت بازار  هم هست .

عکس تزیینی ست .
عکس تزیینی ست .

اجناس این قسمت  هر کدوم قصه ای دارن ، کافیه مثلا یه کیف دستی  چرم مستعمل رو برداری و نگاهش کنی ،میتوتی تصور کنی صاحب اون چه کسی  و چه شکلی بوده ؟ چند ساله بوده ؟ روزی چند بار در این کیف و به چه منظوری باز و بسته می شده ؟ صاحب کیف الان کجاست ؟ این کیف چطور به دست فروشنده و به اینجا رسیده ؟

و همینطور که رد میشی و  به اجناس رنگارنگ  نگاه میکنی میتونی گفتگوی فروشنده ها رو با همدیگه بشنوی ،  از وضع آب و هوا گرفته تا بحث های داغ سیاسی اینجا جریان داره ، به راحتی میتونی  سرصحبت رو با فروشنده ها باز  کنی  ، باهات درد دل می کنن و از تلخی زندگی هاشون میگن ،شاید هم از موفقیت بچه هاشون ، کارتخوان ندارن و   پول نقد  طلب می کنن  . اینجا نه در داره نه دیوار نه دزدگیر و نه دوربین مدار بسته . هیچ فروشنده مبادی آدابی با سرووضع آراسته به استقبالت نمیاد بپرسه ، میتونم کمک تون کنم ؟؟

اینجا فروشنده ها گاهی به هم کمک می کنن ،گاهی دعوا می کنن و به هم فحش میدن اما هفته بعد دوباره با هم دوست میشن .

میتونی تا هروقت که دلت میخواد یه جا وایسی و به اجناس زل بزنی و زیر و روشون کنی ،قیمت کنی   بعد نخری و بذاری سرجاش .

ابتدای بازار مال کسیه که زودتر از همه میاد ،  که معمولا  خانم های افغانستانی هستن که همراه بچه هاشون میان .

کنارشون  یه خانم جوان خوش قد و بالا و خوش پوش  که بینی عمل کرده و لب های پروتز شده داره بساط میکنه و برای اجناسش سایبون و سرپناه درست میکنه و بهشون احترام میذاره و مرتب میندازشون روی رگال.  تصور میکنم  لباسهای خودش هستن ،چون همه به سایز خودش می خورن .

وسط بازار معمولا یه  پسر جوانی بساطش  رو پهن میکنه و اینقدر وسط جار زدنش ،غر میزنه و از بدبختی هاش میگه که کسی سمتش نمیره ، همش  در حال مقایسه کردن اجناس خودش با بقیه فروشنده هاییه که سرشون شلوغه !!! آقا جان تمرکز رو از روی دیگران بردار بذار روی خودت .

یه خانم مسن   ، بلند بالا و درشت اندام ،سبزه رو ، عینکی و  با نمک ،قلب بازار محسوب میشه .  با خودش چارپایه میاره و روش می شینه  و  از اونجا امپراطوری کوچیک چند متری اجناسشو رصد میکنه ، و عین ملکه ها همیشه دو سه تا ندیمه از  فروشنده های خانم  دیگه اطرافش می شینن و قلب بازار براشون با ته لهجه کرمانشاهی یا سنندجی نطق های شیرین میکنه و خودش غش غش می خنده ، یه بار سرقیمت یه کاپشن  با یه خانمی دعواش شد ،خانمه بهش تیکه انداخت که فکر میکنی کی هستی ، یه بدبخت کهنه فروشی  بیشتر نیستی !!!!

و قلب بازار در جوابش گفت :  من اینا رو نمی پوشم ،میفروشم و تو  که  می آیی می خری و می پوشی ،بدبختی !!!

دعوا سر اینکه کی بدبخته و کی خوشبخته  بالا گرفت و پیروز میدان ،  قلب بازار بود با اعتماد به نفسی که از صدای بلند و رساش میشد فهمید .

میگه که بیشتر اجناسش رو دخترش از استانبول براش میفرسته و برای وقت گذرونیه که میاد بساط پهن میکنه .

در انتهای بازار یه مرد افغانستانی  می شینه  که همیشه  زانوهاش رو بغل کرده  و زیر لب چیزایی غمگین رو  زمزمه میکنه . گاهی اجناسش چنان کپه درهم برهمی رو تشکیل میدن که خودش به سختی دیده میشه و اگه صدای زمزمه ش نباشه متوجه حضورش نمیشی .

همیشه سرش خلوته ، گویا میلی به فروش کپه درهم اجناسش نداره ، چون هیچ تلاشی برای جذب مشتری نمی کنه  ، اگه نقاش بودم تصویرش رو می کشیدم اسمش رو میذاشتم ( مایوس ) .

لی لی خانم هم یه رکن  بازاره ، یه خانم سفید روی ترک زبان که اونم جایگاه مخصوص به خود با ابعاد مشخصی داره ، مهربون و منعطف و دست و دل بازه ، دیدم که همینجوری راه به راه تخفیف میده ،  مشتری هایی داره که   باهاشون رفیقه و معمولا پای درد دلش مبشینن ،، توی سرما و گرما رو اندازی روی پاهاش میندازه و به تنه یه درخت کهنسال تکیه میده ، از این درخت تا اون درخت طناب می بنده و لباس هایی که شیک و پیک تر هستن رو آویزون میکنه بقیه اجناس رو  در چند کپه ،مردانه،  زنانه ،بچگانه ،کیف و کفش ، تزیینات و اسباب بازی دسته بندی می کنه ، تنهاست و شاید محتاج حمایت یک مرد برای جابجایی این همه جنس .

و کتارش عتیقه فروشیه که تنها دارنده دستگاه پوز توی بازاره ، ندیدم کسی ازش چیزی بخره ،  اما  بابت هر تراکنش  برای دیگر فروشنده ها  درصدی کسر میکنه و اینم خودش یه راه کسب درآمده .

تابلو نقاشی ( بازار فرش قاهره ) اثر ژان لئون ژروم ،قرن ۱۹
تابلو نقاشی ( بازار فرش قاهره ) اثر ژان لئون ژروم ،قرن ۱۹

پ ن :  یه آهنگساز بریتانیایی بنام ( کتلبی )  در سال (۱۹۲۰)  قطعه ای ساخته بنام (در یک بازار ایرانی ) .

روح ( بازار ) های شرقی و خاورمیانه رو در این موسیقی میشه حس کرد ، شور زندگی ،جنب و جوش و سپس سکوت و آرامش هنگام عبادت   ظهرگاهی  و شاید سکوت هنگام عبور یک شخص  مهم ، شاه یا ملکه .

لینک این قطعه موسیقی در آپارات 👇👇امیدوارم قابل استفاده باشه .

https://www.aparat.com/v/f870c84

بازارراه هنرمندموسیقی
۱۶
۵
خمول
خمول
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید