
شنبه بازار به خونمون نزدیکه.
،برای همین تبدیل شد به محل ( قرار ملاقات با کودک درون ) . به مدت نزدیک به ۶ ماه!
یعنی از وقتی که کتاب (راه هنرمند ) رو شروع کردم به خوندن وتوی همون صفحات ابتدایی نوبسنده قسمم داد که اگه قراره کتابو درست درمون بخونم و نتیجه بگیرم باید به دونکته وفادار باشم .
اول : به مدت ۱۲ هفته .....اول صبح دست و رو نشسته سه صفحه از مشق سیاه کنم و هرچی که اون لحظه ذهنم رو میخوره رو بیارم روی کاغذ !
دوم : هفته ای دو ساعت کودک درونم رو ببرم بیرون بهش قاقالی لی بدم ! نه ... بهتره بگم کودک درونم منو ببره بیرون بگردونه به شرطی که فقط من باشم و اون ،بدون همراه ، بدون گوشی .و هر دو روی جهان مرئی محیط پیرامون تمرکز کنیم .
روال شنبه های صبح اینطوری بود که حوالی ساعت ۹ ، لباس صبحای شنبه رو میپوشیدم .
لباس رسمی ؟! خیر ،ابدا
لباس رو طوری انتخاب میکردم که رنگش خنثی باشه ! یعنی تو چشم نیاد!
چرا ؟
چون سه بار یا بیشتر سرتا ته بازار رو در می نوردیدم ،بار اول گشت و شناسایی میوه و تره بار مرغوب ، بار دوم خرید ، و بار سوم انجام دیت هفتگی .
برای این مورد آخر ، قسمتی از بازار یعنی بساط بنجل فروش ها در انتهای بازار مد نظرم بود ، که بوسیله یه تپه خاکی کوچیک از بقیه بازار جدا میشه و شلوغ ترین قسمت بازار هم هست .

اجناس این قسمت هر کدوم قصه ای دارن ، کافیه مثلا یه کیف دستی چرم مستعمل رو برداری و نگاهش کنی ،میتوتی تصور کنی صاحب اون چه کسی و چه شکلی بوده ؟ چند ساله بوده ؟ روزی چند بار در این کیف و به چه منظوری باز و بسته می شده ؟ صاحب کیف الان کجاست ؟ این کیف چطور به دست فروشنده و به اینجا رسیده ؟
و همینطور که رد میشی و به اجناس رنگارنگ نگاه میکنی میتونی گفتگوی فروشنده ها رو با همدیگه بشنوی ، از وضع آب و هوا گرفته تا بحث های داغ سیاسی اینجا جریان داره ، به راحتی میتونی سرصحبت رو با فروشنده ها باز کنی ، باهات درد دل می کنن و از تلخی زندگی هاشون میگن ،شاید هم از موفقیت بچه هاشون ، کارتخوان ندارن و پول نقد طلب می کنن . اینجا نه در داره نه دیوار نه دزدگیر و نه دوربین مدار بسته . هیچ فروشنده مبادی آدابی با سرووضع آراسته به استقبالت نمیاد بپرسه ، میتونم کمک تون کنم ؟؟
اینجا فروشنده ها گاهی به هم کمک می کنن ،گاهی دعوا می کنن و به هم فحش میدن اما هفته بعد دوباره با هم دوست میشن .
میتونی تا هروقت که دلت میخواد یه جا وایسی و به اجناس زل بزنی و زیر و روشون کنی ،قیمت کنی بعد نخری و بذاری سرجاش .
ابتدای بازار مال کسیه که زودتر از همه میاد ، که معمولا خانم های افغانستانی هستن که همراه بچه هاشون میان .
کنارشون یه خانم جوان خوش قد و بالا و خوش پوش که بینی عمل کرده و لب های پروتز شده داره بساط میکنه و برای اجناسش سایبون و سرپناه درست میکنه و بهشون احترام میذاره و مرتب میندازشون روی رگال. تصور میکنم لباسهای خودش هستن ،چون همه به سایز خودش می خورن .
وسط بازار معمولا یه پسر جوانی بساطش رو پهن میکنه و اینقدر وسط جار زدنش ،غر میزنه و از بدبختی هاش میگه که کسی سمتش نمیره ، همش در حال مقایسه کردن اجناس خودش با بقیه فروشنده هاییه که سرشون شلوغه !!! آقا جان تمرکز رو از روی دیگران بردار بذار روی خودت .
یه خانم مسن ، بلند بالا و درشت اندام ،سبزه رو ، عینکی و با نمک ،قلب بازار محسوب میشه . با خودش چارپایه میاره و روش می شینه و از اونجا امپراطوری کوچیک چند متری اجناسشو رصد میکنه ، و عین ملکه ها همیشه دو سه تا ندیمه از فروشنده های خانم دیگه اطرافش می شینن و قلب بازار براشون با ته لهجه کرمانشاهی یا سنندجی نطق های شیرین میکنه و خودش غش غش می خنده ، یه بار سرقیمت یه کاپشن با یه خانمی دعواش شد ،خانمه بهش تیکه انداخت که فکر میکنی کی هستی ، یه بدبخت کهنه فروشی بیشتر نیستی !!!!
و قلب بازار در جوابش گفت : من اینا رو نمی پوشم ،میفروشم و تو که می آیی می خری و می پوشی ،بدبختی !!!
دعوا سر اینکه کی بدبخته و کی خوشبخته بالا گرفت و پیروز میدان ، قلب بازار بود با اعتماد به نفسی که از صدای بلند و رساش میشد فهمید .
میگه که بیشتر اجناسش رو دخترش از استانبول براش میفرسته و برای وقت گذرونیه که میاد بساط پهن میکنه .
در انتهای بازار یه مرد افغانستانی می شینه که همیشه زانوهاش رو بغل کرده و زیر لب چیزایی غمگین رو زمزمه میکنه . گاهی اجناسش چنان کپه درهم برهمی رو تشکیل میدن که خودش به سختی دیده میشه و اگه صدای زمزمه ش نباشه متوجه حضورش نمیشی .
همیشه سرش خلوته ، گویا میلی به فروش کپه درهم اجناسش نداره ، چون هیچ تلاشی برای جذب مشتری نمی کنه ، اگه نقاش بودم تصویرش رو می کشیدم اسمش رو میذاشتم ( مایوس ) .
لی لی خانم هم یه رکن بازاره ، یه خانم سفید روی ترک زبان که اونم جایگاه مخصوص به خود با ابعاد مشخصی داره ، مهربون و منعطف و دست و دل بازه ، دیدم که همینجوری راه به راه تخفیف میده ، مشتری هایی داره که باهاشون رفیقه و معمولا پای درد دلش مبشینن ،، توی سرما و گرما رو اندازی روی پاهاش میندازه و به تنه یه درخت کهنسال تکیه میده ، از این درخت تا اون درخت طناب می بنده و لباس هایی که شیک و پیک تر هستن رو آویزون میکنه بقیه اجناس رو در چند کپه ،مردانه، زنانه ،بچگانه ،کیف و کفش ، تزیینات و اسباب بازی دسته بندی می کنه ، تنهاست و شاید محتاج حمایت یک مرد برای جابجایی این همه جنس .
و کتارش عتیقه فروشیه که تنها دارنده دستگاه پوز توی بازاره ، ندیدم کسی ازش چیزی بخره ، اما بابت هر تراکنش برای دیگر فروشنده ها درصدی کسر میکنه و اینم خودش یه راه کسب درآمده .

پ ن : یه آهنگساز بریتانیایی بنام ( کتلبی ) در سال (۱۹۲۰) قطعه ای ساخته بنام (در یک بازار ایرانی ) .
روح ( بازار ) های شرقی و خاورمیانه رو در این موسیقی میشه حس کرد ، شور زندگی ،جنب و جوش و سپس سکوت و آرامش هنگام عبادت ظهرگاهی و شاید سکوت هنگام عبور یک شخص مهم ، شاه یا ملکه .
لینک این قطعه موسیقی در آپارات 👇👇امیدوارم قابل استفاده باشه .