خمول
خمول
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

میذاریمشون توی (دیوار )

در نگاه اول خانه بنظر خالی و آماده تحویل به خریدار بنظر میرسید اما فقط خودمان چند نفر  میدانستیم که بخش وحشتناک خانه یعنی زیر زمین و انبار هنوز پاکسازی و تخلیه نشدن   و البته که هیچکدام از افراد خانواده ایده خاصی برای این 2 ناحیه سوق الجیشی پر از مین های خنثی نشده !!!! نداشتن

چاره ای نبودو خیلی فرصت نداشتیم برای تحویل خانه ... بازهم باید خودم آستینها را بالا میزدم و شروع میکردم... همچنان که از پله های زیرزمین پایین میرفتم داشتم فکر میکردم برای من که  قبل از انجام هرکاری حداقل یک  نقشه ذهنی برای انجام اون کار  دارم و حتی به مرور یاد گرفتم  که سناریوی جایگزین هم داشته باشم این زیرزمین و انبار لعنتی چه هیولاهایی بودندکه ذهن من و البته بقیه را هم قفل کرده بودن آن هم چه قفلی ؟؟سه قفله .....وارد زیر زمین شدم و در آستانه اش ایستادم در فضای نیمه تاریک زیرزمین   تقریبا همه خرت و پرتها (البته از نگاه من )را با حفظ موقعیت از بر بودم حداقل هفته ای ده روزی یکبار موقع نظافت و گرد گیری کلی کلمات نامهربان تحویل شان داده بودم.... اهم شان اینها بودن ⏬⏬:

یک دراور و 2 پاتختی بجا مانده از جهیزیه که هرکدام از بچه ها یادگاری از نوع نقاشی یا کنده کاری روی آنها بجاگذاشته بودن

یک رادیو ضبط قدیمی 2 کاست با چند بلند گو متصل به آن

یک میز پرس سینه و مشتقات مربوط به جوگیر شدن پسرم در حیطه  بدن سازی

یک چمدان پر از لباسهایی که دیگر مشتری  نداشتن

چند کارتون کوچک و بزرگ پراز علم و دانشی که خدمتشان به پایان رسیده بود

تعداد زیادی ظرف و ظروف و قابلمه های بزرگ مخصوص مهمانیهای 20 نفر به بالا که تا اطلاع ثانوی تعطیل شده بودن

چندین قاب عکس پرو خالی

انواع لوازم دکوری از مد افتاده

و یک عالمه خرت و پرت دیگر از نوعی که شاید یک روزی بدرد بخورن!!!که همواره جایمان را تنگ و تنگ تر میکردن و هیچ هم بدرد نمیخوردن .

وضعیت انباری به مراتب بدتر بود چون مدیر و مسئول  آن همسرم بود که حتی میخهای زنگ زده و قفلهای بسته بدون کلید و کلیدهای بدون قفل مانده را هم غنیمت میشمرد!!!

با این اوصاف سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که احساس کردم یکنفر به آرامی از پله های زیرزمین پایین امد پسر کوچکترم بود به دنبال اسباب بازیهای دوران بچگی اش آمده بود از سر استیصال و بدون انتظار پاسخی راهگشا از او پرسیدم :با اینا چکار کنیم ؟؟؟

جوابش جمله ای سه کلمه ای بود که برای همیشه اون رو توی ذهنم قاب کردم (میذاریمشون  توی  دیوار )

و بدین ترتیب و با کمک سایت دیوار بیشتر اون خرت و پرتها رو (البته بجز میخ های زنگ زده و قفلهای بدون کلید و کلیدهای بی قفل مانده ) رو یا فروختیم یا بخشیدیم و تا فردای اون روز خونه واقعا آماده تحویل به خریدار بود و ما فارغ از انباشتگی اولین قدم رو به سوی زندگی مینیمال با موفقیت برداشته بودیم ......

این روایت براساس واقعیت و مربوط به 4  سال پیش هست

و پسرم که با  این ایده ناب و ترو تازه گره کور انبار و زیر زمین رو باز کرد   آن موقع  14  سال داشت ?

بخشی از پاداش پسرم بابت باز کردن گره کور زیرزمین
بخشی از پاداش پسرم بابت باز کردن گره کور زیرزمین


دیوارمینیمالزیرزمینانباری
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید