در نگاه اول خانه بنظر خالی و آماده تحویل به خریدار بنظر میرسید اما فقط خودمان چند نفر میدانستیم که بخش وحشتناک خانه یعنی زیر زمین و انبار هنوز پاکسازی و تخلیه نشدن و البته که هیچکدام از افراد خانواده ایده خاصی برای این 2 ناحیه سوق الجیشی پر از مین های خنثی نشده !!!! نداشتن
چاره ای نبودو خیلی فرصت نداشتیم برای تحویل خانه ... بازهم باید خودم آستینها را بالا میزدم و شروع میکردم... همچنان که از پله های زیرزمین پایین میرفتم داشتم فکر میکردم برای من که قبل از انجام هرکاری حداقل یک نقشه ذهنی برای انجام اون کار دارم و حتی به مرور یاد گرفتم که سناریوی جایگزین هم داشته باشم این زیرزمین و انبار لعنتی چه هیولاهایی بودندکه ذهن من و البته بقیه را هم قفل کرده بودن آن هم چه قفلی ؟؟سه قفله .....وارد زیر زمین شدم و در آستانه اش ایستادم در فضای نیمه تاریک زیرزمین تقریبا همه خرت و پرتها (البته از نگاه من )را با حفظ موقعیت از بر بودم حداقل هفته ای ده روزی یکبار موقع نظافت و گرد گیری کلی کلمات نامهربان تحویل شان داده بودم.... اهم شان اینها بودن ⏬⏬:
یک دراور و 2 پاتختی بجا مانده از جهیزیه که هرکدام از بچه ها یادگاری از نوع نقاشی یا کنده کاری روی آنها بجاگذاشته بودن
یک رادیو ضبط قدیمی 2 کاست با چند بلند گو متصل به آن
یک میز پرس سینه و مشتقات مربوط به جوگیر شدن پسرم در حیطه بدن سازی
یک چمدان پر از لباسهایی که دیگر مشتری نداشتن
چند کارتون کوچک و بزرگ پراز علم و دانشی که خدمتشان به پایان رسیده بود
تعداد زیادی ظرف و ظروف و قابلمه های بزرگ مخصوص مهمانیهای 20 نفر به بالا که تا اطلاع ثانوی تعطیل شده بودن
چندین قاب عکس پرو خالی
انواع لوازم دکوری از مد افتاده
و یک عالمه خرت و پرت دیگر از نوعی که شاید یک روزی بدرد بخورن!!!که همواره جایمان را تنگ و تنگ تر میکردن و هیچ هم بدرد نمیخوردن .
وضعیت انباری به مراتب بدتر بود چون مدیر و مسئول آن همسرم بود که حتی میخهای زنگ زده و قفلهای بسته بدون کلید و کلیدهای بدون قفل مانده را هم غنیمت میشمرد!!!
با این اوصاف سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که احساس کردم یکنفر به آرامی از پله های زیرزمین پایین امد پسر کوچکترم بود به دنبال اسباب بازیهای دوران بچگی اش آمده بود از سر استیصال و بدون انتظار پاسخی راهگشا از او پرسیدم :با اینا چکار کنیم ؟؟؟
جوابش جمله ای سه کلمه ای بود که برای همیشه اون رو توی ذهنم قاب کردم (میذاریمشون توی دیوار )
و بدین ترتیب و با کمک سایت دیوار بیشتر اون خرت و پرتها رو (البته بجز میخ های زنگ زده و قفلهای بدون کلید و کلیدهای بی قفل مانده ) رو یا فروختیم یا بخشیدیم و تا فردای اون روز خونه واقعا آماده تحویل به خریدار بود و ما فارغ از انباشتگی اولین قدم رو به سوی زندگی مینیمال با موفقیت برداشته بودیم ......
این روایت براساس واقعیت و مربوط به 4 سال پیش هست
و پسرم که با این ایده ناب و ترو تازه گره کور انبار و زیر زمین رو باز کرد آن موقع 14 سال داشت ?