زمانی به ازدواج فکر کردم که دوستان صمیمی یکی پس از دیگری به خونه بخت رفتن و کمتر از یکسال پس از گرفتن دیپلم علی مونده بود و حوضش .
این شد که منهم به حلقه ازدواجیون که تنها گزینه روی میز برای منِ از کنکور رانده بود پیوستم، بدون داشتن هیچ تصوری از چند و چون به اشتراک گذاری زندگی با یه نفر دیگه
دغدغه خانواده داشتن یه جهیزیه و مراسم آبرومند بود و نگرانی های من از یه جنس دیگه و تنها پند مادرم که ( اینقدر احترام بذار تا محترم بشی ) مسیر آینده رو برام علامت گذاری کرد . حقیقت پنهان ازدواج که خداروشکر خیلی آهسته داره آشکار میشه اینه که تا وقتی پایه های زندگی بر اساس درستی چیده نشه خیلی فرقی نمیکنه وسایل خونه چه رنگی باشن ویا چطوری و کجا چیده بشن !!!یا مراسم ازدواج باشکوه یا ساده و خودمونی باشه !!
اینا رو از سر دانش و فلسفه نمی گم، از سر تجربه زیسته میگم .
با وجود اینکه من و همسرم نسبت فامیلی داریم اما در واقع توی دو سرزمین متفاوت رشد و نمو کرده بودیم و هر کدوم تا مدتها ساز خودمون رو میزدیم و البته بیشتر ساز همسرم کوک بود تا من .
گفتگوهای کوتاه من و همسرم در دورانی که هنوز کشورمون بطور کامل از تنش های جنگ ایران و عراق رها نشده بودیم ذره ای به فضای رمانتیک شبیه نبود و هنوزم که هنوزه عصرهای پاییزی که بوی خاک بارون خورده میاد یادم اولین باری میفتم که بعنوان نامزد قصد کردیم دو نفری بیرون بریم . اواخر آبان ماه بود و بعلت احتمال بمباران به حاشیه شهر و باغ بی بار و برگی رفتیم . لبه کرتی رو برای نشستن انتخاب کردیم . با خودم فکر کردم چه عصر خوبی خواهد بود ،حالا میتونم با آرامش با همسر آینده ام صحبت کنم و مواردی رو که نگرانش بودم مطرح کنم . اما همسرم پیش دستی کرد و بهم گفت میخواد یه چیزی نشونم بده و دستش رو به طرف جیب بغل کاپشن امریکایی اش برد حالت صورتش طوری بود که حتم داشتم هدیه جالبی در راهه و داشتم فکر میکردم توی اون وضعیت نابسامان چطور و از کجا هدیه تهیه کرده و اینکه چه رمانتیک!!!!و از این جور فکرها ......
.با دیدن شی یی که همسرم با دقت از لای پارچه بیرون میاورد تا کف دستم بذاره هاج و واج و گیج شدم . یه اسلحه کمری بود که بعدها فهمیدم اسمش ( شاه کش ) هست نمیدونستم به این حرکت همسرم که باشور و شعف اونو انجام داد چه واکنشی باید نشون بدم . همسرم به من تاکید کرد باید تیراندازی یاد بگیرم که در مواقع ضروری بتونم از اسلحه استفاده کنم ،نمیدونم منظورش از مواقع ضروری چه وقتایی بود !!! ناگفته نماند همسرم اون روزها تازه خدمت سربازی رو بعنوان یه چترباز واحد شناسایی تموم کرده بود و شبها از کابوس غرش توپ های ۶۰ میلیمتری و خمپاره ها خواب راحت نداشت و همه چیز رو در رابطه با جنگ بررسی میکرد . اون روز شادی همسرم و گیجی من خیلی طول نکشید و برای اولین بار از دیدن دو جت جنگنده که سیخکی بطرف شهر میومدن و از شنیدن آژیرهای وضعیت قرمز خوشحال شدم . این درست ترین حمله هوایی تاریخ از نظر من توی اون لحظه بود .
.اول سورپرایز همسرم رو روی زمین پرت کردم و بعد خودم به داخل کرت جست زدم و تا موقعی که آژیر وضعیت سفید رو شنیدم به حالت جنینی اونجا پناه گرفتم . بعد از خاتمه حمله هوایی وقتی از کرت بیرون اومدم و داشتم گردو خاک لباسم رو می تکوندم دیدم که همسر آینده ام نه تنها ذره ای از جاش تکون نخورده بلکه از ترسیدن و پناه گرفتن من تعجب میکنه و این آغاز درک من از تفاوت ها بود .۰
اینطور به نظر می رسید که مثل آلیس وارد سرزمین عجایب شدم . هیجان زده ، ترسیده سردرگم و گاهی هم منفعل و گاهی شاد و سرخوش .
هنوز با پذیرش و کنار اومدن با موقعیت جدید خیلی فاصله داشتم . به نظرم وقتی کسی ازدواج میکنه در کنار تبریک گفتن بیشتر باید براش آرزوی موفقیت کنی چون در راهی قدم میذاره که درجه استرسش با فتح اورست برابری میکنه و درست عین یه صعود باید به انواع دانش و مهارت مجهز باشه تا بتونه یه صعود موفق رو تجربه کنه .
مثلا من و همسرم با اینکه زبان و گویش مشترک داشتیم اما کاربرد واژه ها در ارتباط مون خیلی تفاوت داشت .این اولین مهارتی بود که نیاز بود بیاموزیم . (کشف زبان همدیگه ) و این کشف زمانی میسر میشه که دو نفر بتونن با هم گفتگو داشته باشن و قبل از هرجیز به احساسات و عواطف خودشون آگاه باشن .راستش اینه که این کشف همچنان برای من و همسرم ادامه داره .......
اسفند ماه همون سال بعد از حدود سه ماه نامزدی به توصیه آمرانه پدر و دلسوزانه مادر عقد کردیم . دفاتر عقد و ازدواج بعلت شرایط جنگی به خارج شهر و زیر چادر منتقل شده بودن و بگم براتون از روز عقد کنان .
من بودم و آقا داماد و پدران مون و برادر بزرگترم و السلام .
بهترین لباسی که توی اون شرایط میتونستم تهیه کنم عبارت بود از یه پلیور راه راه بنفش و صورتی و دامن پلیسه صورتی ،کفش ورنی مشگی ساده و چادر حریر اسود. نه آرایش و نه آرایشگاهی ،نه دسته گلی و نه همراهی مادر و خواهری که موقع عقد زیر لفظی از داماد طلب کنن و بعد از جاری شدن خطبه عقد کِل بکشن و نقل و سکه روی سرمون بریزن و نه جرو بحثی بر سر مهریه . اما نبودن هیچکدوم از اینها منو اذیت نکرد. پذیرفته بودم که قراره نام کسی وارد شناسنامه و بخشی از هویتم بشه و این دیگه احتیاج به زَلَم زیمبو نداشت اونم توی اون شرایط .
اما چیزی که برام مهم بود فهمیدن انگیزه زوج میان سالی بود که توی همین شرایط برای طلاق گرفتن اونجا نشسته بودن دو نفری که رشته زندگی مشترک شون و اتصالشون به سادگی و با خوندن چند جمله از هم بریده شد و لابد بر سر مهریه و چند و چون ازدواج شون چه جرو بحث ها که نشده بود . .خیلی دوست داشتم ازشون بپرسم چرا ؟؟؟؟؟ و هنوز این سوال با منه ....
بعد از رفتن اونا حاج آقای محضردار از ما خواست که برگه های متعدد دفتر قطور ازدواج رو امضا بزنیم و البته کمی عجله کنیم ،سه زوج دیگه توی نوبت ازدواج بودن که تعداد زیادی همراه داشتن و کلی شلوغی و هیاهوی زنانه بیرون چادر در جریان بود .من بسرعت امضاهای ساده م رو زدم و حاج آقا رو خوشنود کردم برعکس همسرم با فراغ بال و کمی وسواس زمان زیادی صرف امضا زدن کرد چون میخواست امضایش شبیه به یه (تانک) باشد و هنوز هم همین امضا رو داره .
در پایان امضا زدن ها بدون خوندن مواردی که زیرشون رو بسرعت امضا زده بودم با یادآوری صحنه های عقد ازدواج که توی فیلمها دیده بودم و البته با کمی خجالت از حاج آقا پرسیدم پس چرا اصلا از من نپرسید ( آیا حاضری به عقد ازدواج همسرت در بیایی ؟؟)
پاسخ حاج آقا این بود : اگه راضی نبودی با پای خودت نمیومدی!!!!!
راست میگفت مگه نه ؟!