ویرگول
ورودثبت نام
خمول
خمول
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

یاد من باشد فردا، حتما ، به سلامی دل همسایه خود شاد کنم 💞

ابن پست به منظور شرکت در چالش جناب دست انداز با عنوان (همسایه دلخواه خود را انتخاب کنید ) نوشته شده است .

خانه لطیف لطف
خانه لطیف لطف


میخواستم به پیشنهاد جناب دست انداز از همسایه های دلخواه بنویسم ،، اما اونایی که جلو چشمم رژه میرفتن همسایه های بد  بودن   ،شاید به این خاطر که طی سالهای اخیر و زندگی در آپارتمان از همسایه ها بیش تر بدی و  مزاحمت دیدم تا خوبی پس  به گذشته های نه چندان دور سفر میکنم تا از زیبایی های  عالم همسایگی و همسایه دلخواه  بنویسم  .

اولین چیزی که از همسایه دلخواه  به ذهنم میاد نون های داغ صبحگاهی برای سفره صبحانه  هست که در عالم همسایگی رد و بدل میشه ، گویی گرمای زندگی با یه نون سنگک یا تافتون بین دستها رد و بدل میشه و با یاد آوری این نکته  چند  اسم بیادم میاد ،، ( آفتاب) و  (ناز )و( لیلا )که چند سالی در جوارشون در یک روستا در استان گیلان به معنای واقعی  ز.. ن.. د.. گ.. ی کردیم .

نان ، ابزار داغ ارتباطی همسایه ها
نان ، ابزار داغ ارتباطی همسایه ها


اون روزها گاهی  صبح ها  به  یه نون بربری داغ   مهمون میشدیم ، ( آفتاب ) با  هیاهو میومد  و سلام و علیکی میکرد و نون رو توی بالکن می ذاشت و میرفت ، (ناز )، اما بیصدا میومد با نوک انگشت به شیشه میزد و میرفت، ناز نمی تونست فارسی حرف بزنه و ما هم لهجه اونو نمی فهمیدیم  . اما در عالم همسایگی این  اصلا مهم نبود.

( ناز ، لیلا و آفتاب)  معلم های خوبی برای من  بودن و تجربیاتشون رو صادقانه در اختیار من گذاشتن تا بتونم با مشکلات زندگی همیشه  نمناک در  گیلان کنار بیام .   وقتی که در تنهاییِ مهاجرت و غربت  در شرف افسردگی بودم( آفتاب ) منو به مهمونی دعوت کرد تا همراه با زنان محله در  پختن  شیرینی سنتی نون حلوایی شرکت کنم و  چند ساعتی غم و غصه رو دور بندازم  .

(لیلا  )طرز درست کردن مرغ شکم پر رو به من یاد داد و تابستون که فصل رفتن  به ییلاقات بود  خونه شون رو که کولر گازی داشت در اختیار ما گذاشت و در ازای اون مبلغ ناچیزی قبول کرد که ما شرمنده نشیم .


همسر( آفتاب) وقتی گرما و شرجی شدت می گرفت   حوض رو از آب چاه پر میکرد و ما رو دعوت میکرد تا برای خنک شدن  پاهامون رو توی آب حوض بذاریم و خودش میرفت از باغچه جلوی خونه شون  گوجه و بادمجون می چید و همون جا کنار حوض بساط سرخ کردن شون رو پهن میکرد و اونا رو توی روغن داغ  به جلز و ولز می انداخت. و بعد همه با هم با نون بربری داغی که (آفتاب) یا( ناز) خریده بودن میخوردیم ، گاهی شبها که ما تنها و در سکوت  نشسته بودیم با سفره پر از نون بربری داغ و یه بشقاب پنیر محلی که بهش میگفتن (شُر)   میومدن پیش ما  و شامِ اونا و شامِ ما روی یه سفره گذاشته میشد و  همه با  هم میخوردیم و بعدش  یه هندونه که عضو ثابت خوراکی شبهامون بود رو مبشکستیم تا در هوای آزاد خنک و خوردنی بشه ..

در این دوران  ما یکی از بهترین عوالم همسایگی رو که تابحال داشتیم تجربه کردبم .

💞اما اسکار همسایه دلخواه برای من میرسه به حاج خانمی که سالها پیش همسایه بودیم یادم نمیاد اسم کوچیکش منیر بود یا منور .

حاج خانم از اون نوادر روزگار بود که در گوشه گوشه خونه قدیمی و دلباز و پرگل و درختش عشق به زیبایی و  زندگی موج میزد .و من و یکی از دوستانم که  دوره پرستاری رو میگذروندیم  سعادت داشتیم دو سال در یه اتاق کوچیک مستاجر حاج خانم باشیم،  حاج خانم در عین بیسواد بودن یه پا  معلم بود ، معلم زندگی ، معلم خلاقیت ، معلم جنب و جوش ، معلم صرفه جویی و معلم انسان دوستی .معلم محبت ، معلم شوخ طبعی و .....

پر است خاطرم از خاطرات نسترن
پر است خاطرم از خاطرات نسترن

حاج خانم گاهی   اول صبح به شیشه پنجره در چوبی اتاق میزد تا بهمون نون تافتون داغ بده .

تابستونا یه کاسه یخ  سهمیه ما از جایخی یخچالش بود و شبای سرد و یخبندان زمستون یه جای گرم نزدیک بخاری برای خوابیدن سهمیه من و دوستم بود

.حاج خانم با اینکه پا به سن گذاشته بود و مثل خیلی از زنهای پا به سن گذاشته پادرد و کمردرد و استخوان درد داشت اما هر روز صبح با یه جارو از سر تا ته حیاط رو جارو میزد و برگهای خشک ریخته شده توی حیاط رو توی یه خمره بزرگ می ریخت تا گیاخاک برای تغذیه باغچه بزرگ و پر گل و گیاهش درست بشه در حالی که نمی دونست گیاخاک چیه !!

حاج خانم منیر یا منور وقتی که  خزان  گلهای سفید  مروارید می رسید با تکه های پارچه گلهای رنگی درست میکرد و روی شاخه ها می ذاشت تا باغچه غصه دار نباشه .و  توی چهار زاویه حیاط بزرگ و دلبازش چهار تا گل نسترن صورتی کاشته بود و بهار که میشد نسترن ها که تا پنجره طبقه بالا خودشون رو بالا کشیده بودن ، غوغایی به پا میکردن که بیا و ببین .

با عوض شدن فصل ها پشت دری ها و پرده ها رو عوض میکرد و هر روز با یه دستمال سفید نخی ، گرد و خاک رو از شیشه ها می گرفت،.

حاج خانم ماه  محرم که می رسید همزمان با پوشیدن  لباسهای مشکی تا شده ای  که از توی  بقچه مخصوص  در میاورد طلاهاش  رو هم درمیاورد و کنار می ذاشت و با پایان ماه صفر طی مراسمی لباس های مشگی رو درمیاورد و یه لباس خوش آب و رنگ می پوشید  وموهاش رو حنا می ذاشت و طلاها رو به خودش آویزون میکرد.

شبهای گرم تابستون رختخواب رو توی حیاط پهن میکرد و من و هم اتاقی  رو صدا میزد تا ما هم رختخواب مون رو ببریم  توی حیاط زیر آسمون پرستاره بخوابیم ، بعد برامون قصه ای از سختی های روزگار و دوران جوانبش  میگفت تا بقول خودش شب رو کوتاه کنه .

ماهی یکبار آب  حوض بزرگ رو با کمک هم  خالی میکردیم  و با این آب  حیاط رو میشستیم و سالی یکبار نزدیک عید  حوض رو به رنگ آبی فیروزه ای رنگ میکرد .

آخر هفته هایی که من و هم اتاقی به شهر خودمون بر می گشتیم ایوان سمت ما  رو با دستهای خودش  لکه گیری میکرد و اگه مهمون آخر هفته داشت سهم ما رو از غذای مهمونی کنار می ذاشت،  هر از گاهی از ما می پرسید آیا پول مول داریم یا نه ؟؟

گاهی که برف سختی می بارید، حاج خانم  صبح زود  میومد به شیشه پنجره میزد و ما رو برای برف روبی از خواب  بیدار میکرد تا از نردبون بالا بریم و پشت بوم اتاق خودمون رو پارو کنیم و این کاری بود که تا قبل از اون انجام نداده بودیم ، در حالی که بر اثر تقلای ناشی از برف روبی خیس عرق شده بودیم با دلخوری از دست حاج خانم  برفها رو به سمت باغچه ها پرتاب میکردیم .در حالی که نمیدونستیم نه  این برف روبی  تکرار خواهد شد و نه حاج خانم منیر یا منور .

حسن ختام از فریدون مشیری :


یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب ، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

خانه ی دل، بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت ،

بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم


یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه ی از فردا شب ،

من به خود باز بگویم

این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت...




 



حاج خانمصرفه جوییمشکلات زندگیکولر گازی
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید