سرمایی گرفته تمام ام را فرا
کز هجر او می دهد مرا به فنا
به دل گفتم نکن چنین که می دهد عقلش را جلا و
می شود از دم همه جفا و
میکند تورا از دم رها و
میشوی خالی از صفا و
میریزی جامی در خفا و
گویی که این است صفا
ولی می دهی جان را به فنا
و میشوی هلاک