علیرضا معتمد
علیرضا معتمد
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

پدر های سرزمین من



انسان های بی باک دلهای پاک دارند و دلهای پاک فداکاری بسیار دارند زیرا آنها چیزی دارند به اسم از خودگذشتگی.
دلهای پاک حرفهای هایشان بوی حقیقت درستی و انسانیت می‌دهد همان چیزی که خیلی از مردم از آن بی بهره هستند.


روزی روزگاری بود در روستای خالی از شهر مردی همراه خانواده‌اش زندگی می کرد;
کار مردرفتگری بود و مجبور بود هر روز برای کار به خارج از شهر برود;هر روز صبح آنقدر زود می رفت که خانواده‌اش خواب بودند; آن قدر شب دیده بر می گشت که باز هم آن ها خواب بودند.

آرزوی مرد این بود که یکبار در شام با خانواده‌اش همراه شود; ولی به علت کارش این آرزو تقریباً غیر ممکن بود; تا چند روزی گذشت یک روز مرد رفتگر کارش را زود تمام کرد و ماشین شهرداری را به خانه اش رساند.
پس از سال‌ها بود که مردی رفتگر به آرزویش رسید و با خانواده شام همراه شد وقتی پدر سر سفره نشست بچه ها هر یک بهانه ای از سر سفره بودنش اند و رفتند.

پدر خیلی از کار بچه ها ناراحت شد; و مثل همیشه غذایش را تنها خورد وقتی پدر با صدای غذا خوردن بچه ها از خواب بیدار شد; و گفت و گوی بچه ها را شنید میگفتند چرا بابا امشب زود آمد خانه چقدر امشب گرسنگی کشیدیم آدم اصلا خوشش نمی آید;با پدر غذا بخورد با این کاری که دارد آشغال های مردم را جمع میکند.

پدر آن شب چیزی به روی خودش نیاورد; ولی چند شب بعد که باز هم زود به خانه رسید به نصیحت فرزندانش پرداخت و گفت:
پدر یعنی غصه و غم درد و خستگی تلاش بی پایان پدر یعنی نفس یعنی صداقت یعنی ستون صبر و طاقت یعنی شکوهی جاودانه یعنی نخستین عارفانه.
من را دوست داشته باشید حتی اگر لیاقت دوست داشتن را ندارم حتی اگر در تنهایی و مریضی هایتان کنارتان نبودم.


و وقتی بچه ها این حرف را شنیدند; از این حرف پدر خجالت کشیدند; و به اشتباه خود پی بردند و گفتند:
پدر یعنی تنگی نفس لرزش دست و سنگینی گوش و بهشت زیر پای پدران نیست; بلکه در دستان آنها است همان دستان پینه بسته کار می کند تا ما با اشاره به هر وسیله ای که دلمان می‌خواهد بخریم.

بهشت در نگاه پدر است; همان نگاه خسته ای که از آن ایثار و فداکاری و ازخودگذشتگی میبارد; همچون ابر از وجودش می‌خواهد همچون بارانی بر سر ما می بارد.
واقعاً جای سورهای به نام پدر خالی است که اینگونه آغاز شود: قسم بر پینه ی دستانت که بوی نان می‌داد; و قسم بر چشمان همیشه نگرانت قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست.

.این، داستان زندگی یک پدر است، داستان زندگی پدر‌های زیادی در سرزمین من؛ کسانی که گاهی حضور پرمهرشان را چنان از یاد می‌بریم که فراموش می‌کنیم به خاطر داشتن چنین گنج‌هایی ثروتمندترین آدم‌های روی زمین هستیم!

.راحت نوشتیم بابا نان داد؛ بی‌آنکه بدانیم بابا چه سخت برای نان همه جوانی‌اش را داد. سر سفره چیزی نبود؛ یخ در پارچ و پدر هر دو آب شدند.

پدر جانم آنقدر کار کردی و کردی تا کمرت خمیده و دستانت لرزان، چشمانت کم سو و قدم هایت آرام شد، من فدای کمر خمیده و دستان لرزان و چشمان کم سو و قدم های آرامت شوم که همه فدای راحتی های من شده است.
پدر! مرا ببخش اگر ناخن‏‌های ضرب‌دیده‌ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود

.پس حواسمان به چروک‌های دور چشم و لرزش دست‌های پدرانمان باشد.
حواسمان به تر شدن‌های گاه و بیگاه چشم‌های کم‌سو و دلتنگی‌شان باشد!
حواسمان باشد که آنها تمام عمر حواسشان به ما بوده است. پدر جان! ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی‌بینمت؛ ببخش تمام نادانی‌ها.
اعتراض‌ها و درشتی‌هایم را و هر آنچه را که آزارت داد.

و در آخر همه با دست هایمان را رو به آسمان بگیریم و از خدا بخواهیم که هیچ وقت هیچ پسری داغ پدر نبیند.
و هیچ وقت پدری هم از فرزندش ناسپاسی نبیند.

پدر کانون مهر و عشق و امداد، پدر مشکل گشاي خانواده، پدر يک قهرمان فوق العاده


میان شب مهِ تابان پدر بود
برای غصه ها درمان پدر بود

نشانِ رحمت یزدان پدر بود
عزیز و مونس شایان پدر بود


همیشه مظهر ایمان پدر بود
کلام و آیه ی قرآن پدر بود

تقدیم میشود به تمام پدرانی که روح شأن را در حادثه تروریستی شاهچراغ از دست داده اند.




داستان زندگیپدر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید