آره دیگه، اینجوری شد که این شد:
یه روز پاشدیم از خواب دیدیم عع! چقدر همه چی بی ارزش بوده و ما بهش ارزش داده بودیم، انقدر به بی ارزش ها ارزش دادیم که الان ارزشی برامون نمونده که صرف ارزشمند های واقعی زندگیمون کنیم، چقدر ساده بودیم، چقدر رو دیوار سستش از روزای خوب و روزای بدی که باحضورش خوب شد یادگاری نوشته بودیم.
خلاصه خواب نما شدیم سر صبحی
همه چی رفت زیر علامت سوال و طلق و شیرازه ی سبزهِ لجنیمون متلاشی شد
یهو فهمیدیم تموم رفتارمون مضخرف و قیافمون مضخرف تر بوده
یهو نبودا نه بابا، یهو معلوم شد
دیگه ته دلمون قرص نبود خلا بود خلا ....
چه گناهی کردیم که گیر آدما افتادیم؟ نمیدونم والا.
رو مخته، میدونم، ولی بزار این سری هم بزنم اون کانال:
انگار تو زندگی قبلیمون تو یه سیاره دیگه بودیم و یه گناه بدی کردیم که به اینجا تبعید شدیم،
تبعید شدیم تا بفهمیم که چقدر حقیر و ناپایدار و مضخرفیم
از همه یم ها یه ی کم کن تا شاید بفهمی چی به چیه.
یهو طلوع آفتابو دیدیم، فهمیدیم: هیچی مثل قبل نمیشه
قبلنم همچین تعریفی نداشت ها، ولی حداقل مثل الان حرف زدن ازش جز ممنوعه ها نبود
آره دارم کار ممنوعه میکنم چون من یه مضخرفیم که این بودیم، *آره میدونم
احتمالا بعدا هم درباره این روزا میگم: خوبه حداقل فراممنوعه نبودن، هع! آدمیم دیگه، یه مشت مسخره بازی
داشتم میگفتم: نوشته ها تلخ بودن ولی قشنگ بودن، اصلا حالت خوب میشد از خواندن خودنوشته هات با ذوق میفرستادی برا همون دو سه نفر که شریک شن تو حال خوب،
هوا سرد بود ولی دستات که گرم بودن،
حد و مرز ها حکم مجازات و حد زدن نداشتن، همه چی تحت کنترلت بود هع، الان که خیلی وقته تلویزیون خاموشه....
آره خوب منم کلی حرف دارم ولی از هر جا شروع کنم به تهش نمیرسیم، عجولیم دیگه، صبر مال ما نیست از اول نبوده، این دیگه خداوکیلی دستِ دست های من نبوده.
دیگه دیدیم زیادی داره گندش درمیاد با خودمون گفتیم صبح بخیر و گرفتیم خوابیدیم
کابوس اینوره، اونور خاله بازیه....