تضاد عشق و آزادی در معرض نور خورشید در بازتاب ماهی های دریا بر فراز کوههای معلق و دشت های پرگل دیده میشود.
شاید هم این دو را میتوان در کنار هم داشت. شاید آنقدرا هم جدا از هم نیستند.
ردپای دختر کوهستان در برف ها مرا یاد ماجراجویی بسیار سهمگین و خطرناکی میاندازد که نمیدانم آیا مایل به طی کردن آن هستم یا نه.
مینویسم از بره های غرغرو که طعم سکوت را نمیچشند. شاید که روزی حرف هایشان را فهمیدم.
گذر میکنم از رودهایی که هیچوقت نمیتوانم تمام جزئیات ظاهرشان را ببینم و به خاطر بسپارم.
درتنگنای چرخش خورشید در آسمان و تیک تاک ساعتها تنها چیزی که دارم تجربه تصاویر متنوع از هر چیزیست.
تمرکز برایم خورشیدیست که پیوسته درست از نقطه شروع به نقطه پایان مسیرش را طی میکند و من هیچوقت نمیتوانم به او برسم نه به طلوعش و نه به غروبش.
ای ماهی هایی که هیچوقت نتوانستید خارج از آب را آنطور که هست ببینید من شمارا درک میکنم.
به آرشهای که بدون ویالون هیچ نیست گوش میکنم و غصه میخورم.
روباه های وحشی چون زیبا هستند همیشه موجودی دلنشین و مورد خیالپردازی قرار میگیرند. چه کسی میداند که آیا آنها خود نیز این را میدانند؟
گیتاری که نه من زبان او را میفهمم نه او زبان مرا یک تداعیگر دیگر ناامیدیست. مانند تمام دنیاهای داستان میلان کوندرا که پر از ناآشناییست.
بوسیدن هوسناک لبهای نرم و مرطوب آمیخته شده با نفسهای گرم نیاز به توصیف بیشتری ندارد. نیاز به توضیح ندارد و تماما آشناست برخلاف تمام دست سازهای بشر که تمام به سمت ناآشنایی میل پیدا کرده.