دیروز.. یعنی روزی که چهار روز به کنکور مانده بود.. مادر بزرگم فوت کرد..
مادر پدرم.. فوت کرد..
مریض احوال بود..
حالا همین الآن پدرم از حمام در آمده و دارد آماده میشود که به بیمارستان برود.. خواب مانده.. ساعت ۶ باید بلند میشد و میرفت..
دیروز ساعت ۳ عصر که متوجه شدیم من و مادرم و خواهرم که او هم کنکور دارد.. سال اولش است.. با هم رفتیم خانه شان..
دیروز درس نخواندم.. امروز.. اگر تشییع باشد باز هم درس نخواهم خواند..
پشت تلفن همین حالا پدرم گفت امروز غسل میکنندش..
فردا تشییع است..
صدای پدرم خشک است.. بغض ندارد..
صدای من هم همین طور..
دیروز گریه نکردم..
انگار برایم افت داشت گریه کردن..
انا لله و انا الیه راجعون.. همه برمیگردیم.. گریه ندارد که..!
دو بار سنگین بغض گلویم را فشار داد.. اما جلویش را گرفتم..
افت داشت برایم گریه کردن..
تا این که کسی مداحی گذاشت..
اول کمی مقاومت کردم.. ولی بعد..
این که دیگر برای فوت مادربزرگم نبود..
گریه کردم.. امام حسین فرق داشت.. برای او اشک ریختم..
اشک هایم مقدس شدند.. به صورتم کشیدم..
دوباره مینویسم.. با جزئیات.. بعد از کنکور..
دوستدار شما.. دوستدار :)