دوستدار
دوستدار
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پرواز مرگ...

مبینا از پله های حیاط پایین رفت. سکوت دلهره آوری در دل شب ایجاد شده بود. نگاهش به حوض افتاد کسی کنار حوض نشسته بود و دستش را در آب فرو برده بود. مبینا با تردید صدایش زد: زهرا!

زهرا برگشت و با چشمانی مهربان و لبخندی دلنشین نگاهش کرد. مبینا یک لحظه احساس کرد نفسش بالا نمی آید. زهرا چقدر زیبا شده بود. موهای مجعدش را از پشت با کش بسته بود و موهای جلویی اش را از کنار فرق زده بود. کمی آرام گرفت. پرسید: چرا اینجا نشستی؟

زهرا بلند شد و ایستاد.

ـــ بیا بریم مبینا. بریم یه جای خوب

مبینا احساس خوبی پیدا کرد. احساس کرد چقدر دختر‌خاله‌اش را دوست دارد. با لحنی آرام گفت: آره، بریم!

کمی مکث کرد.
ـــ اما کجا..

ـــ هرجا.. یه جای خوب.

ـــ چه عالی!.. چجوری خوبه که بریم؟

ـــ همین جوری. اصلا مهم نیست.

ـــ باشه پس من برم چادر و روسری بیارم.

ـــ نه نمیخواد. همین جوری بریم.

ـــ اما آخه...
زهرا با لحن ملتمسانه ای گفت: بیا بریم مبینا. مهم نیست چجوری! فقط بریم.

مبینا لبخند زد. در آرامشی عمیق فرو رفته بود. انگار در خلسه ای بود که هیچ گاه دوست نداشت بیدار شود. در نگاه زهرا چیزی بود که او را وادار میکرد اعتماد کند.

ـــ باشه... برای همیشه میریم؟

ـــ نمی‌دونم...

ـــ فرار میکنیم؟
ـــ نمی‌دونم...
ـــ پس چی کار میکنیم؟
ـــ میریم.
ـــ باشه.
زهرا دستش را جلو آورد. مبینا دست او را گرفت. لحظه ای با لبخند به هم نگاه کردند. مبینا احساس کرد شیرین ترین لحظه عمرش است. رفتن!

در را باز کردند. مبینا گفت: دلم برای حیاط تنگ می‌شود.

ـــ منم همین طور...
هردو نگاهی به سرتاسر حیاط کردند. به دیوار های کاهگلی به حوض آبی و ماهی های درونش... به باغجه پر گل و گلدان های دور حوض...
ـــ بریم؟

ـــ بریم.
دست در دست هم رفتند! قدم میزدند. عجیب بود که هیچ کس نبود. نه ماشینی... نه آدمی... نه حتی گربه یا پرنده ای. مبینا یک لحظه احساس ترس کرد.
ـــ چرا هیچ کس نیست؟

ـــ همه هستند.
ـــ پس چرا نمیبینم؟
ـــ‌دقت کن.
زهرا این قدر با اطمینان حرف زد که مبینا دوباره نگاه کرد. اما واقعا هیچ کس نبود.

مبینا پرسید:‌ چرا ما حجاب نداریم؟... چرا نذاشتی چادر سر کنم؟...

زهرا ایستاد و در چشم های او نگاه کرد. مبینا ترسید. چشم های زهرا برق زد. مبینا وحشت کرد. کاش نمی‌آمد. اما زهرا دوباره قابل اعتماد شد: کسی ما رو نمی‌بینه!

ـــ چرا؟...
ـــ نمی‌دونم...
ـــ ما هم کسی رو نمیبینیم...
ـــ‌درسته.

ـــ پس تو هم مثل من گیجی...
ـــ آره.

زهرا دوباره دوست داشتنی شد. مبینا دوباره احساس رضایت کرد. دوباره در خلسه فرو رفت.

ـــ بدوییم؟
زهرا لبخند زد.
ـــ آره
دویدند. دست در دست هم بی توجه به اطراف و خوشحال! میدویدند و سرعت میگرفتند. نمی‌دانستند به کجا می‌روند. فقط می‌رفتند. رفتند و رفتند و اوج گرفتند. اوج گرفتند تا به آسمان رسیدند. اوج گرفتند و به ماه رسیدند. اوج گرفتند و به خورشید رسیدند. آن قدر اوج گرفتند که نفهمیدند کجایند...



راستش رو بخواید نمیدونم ایده این قضیه از کجا اومد..

کلاس هشتم که بودم کلاس ما سه ردیف نیمکت داشت. ردیف وسط میز اول جای من بود. نیمه دوم سال دختری کنار من نشست به اسم آرمیتا.. این اسمیه که بعد از آشنا شدن با اون دختر تو خیلی از نوشته هام ازش استفاده کردم.

بعضی از نوشته هام رو میدادم آرمیتا بخونه.. وقتی اینو خوند، خندید و گفت وسطاش واقعا ترسیده بوده..

آرمیتا اولین دختری بود که از جنس من نبود ولی هم صحبتم شد.. ما قبل از این که بغل دستی بشیم با هم رابطه خاصی نداشتیم.. نه اون و نه من هیچ وقت فکرشم نمیکردیم که یک روزی بتونیم این قدر صادقانه با هم صحبت کنیم.. بعد ها آرمیتا بهم گفت که سال های قبل از این که منو بشناسه ازم متنفر بوده..

آرمیتا شاید یکی از بهترین تجربه های زندگیمه... یک تراژدی واقعی که دوست دارم یه عالمه ازش بنویسم..

دوست دار شما... دوستدار :)


احساس ترساحساس رضایتخلسهدوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید