حقیقت این است که انواع و اقسام بیماری ها و اختلالات روانی از یک جایی از درون روح آدمیزاد نشئت میگیرند. یک جایی از روحم و رابطه ام با خالق هستی لنگ میزند که بیمار میشوم..
من پرخاشگرم و این به خاطر غرور و خودخواهی بیش از حدم است..
من متکبر و خودشیفته ام (یا لااقل یک زمانی بوده ام..) چون هنوز نمیفهمم در برابر این جهان بیکران و این همه انسانهای بزرگ.. در برابر عظمت آفرینش هیچ ام..
من به خودم مغرورم.. چرا؟ چون وقتی رکوع رفتم و سجده کردم، مخلصانه پیشانی ام را در برابر عظمتش بر خاک نزدم.. من درست نماز نخوانده ام که کارم به اینجا کشیده است.. صادقانه خضوع نکرده ام که کارم به اینجا کشیده است..
یک سری میگویند تنهایی بخشی از زندگی همه انسان هاست.. و بعد هم لابد فاز دپ برمیدارند و نوشته های سیاه و سفیدشان حال خودشان و دیگران را خراب تر میکند..
اما گاهی فکر میکنم شاید هم خداوند این تنهایی ها را به ما هدیه میدهد.. هدیه میدهد تا اورا در تنهایی هایمان بیابیم..
مگر نه این که او خالق من است؟ رب است.. پس او هم بیش از هر کسی و هرچیزی میتواند مرا سراسر در خود غرق کند..
خودم میفهمم.. میفهمم که یک جای کارم میلنگد.. فاز دپ برمیدارم و سیاه و سفید مینویسم و سیاه و سفید سناریو میچینم.. خیال پردازی های ناسازگارم من را با عمیق ترین عقده های روحی و روانی ام آشنا میکند..
دیشب وسط خواندن یک رمان باز هم یکهو از سر جایم بلند شدم و در سالن خانه شروع کردم به تند تند راه رفتن و وارد دنیای خیال پردازی ناسازگارم شدم.. داشتم دنبال سناریو مناسب میگشتم.. مرحله ای که اصلا طول نمیکشد..
ستون وسط سالن همیشه نقش اول را دارد.. ستون کسی است که من با او حرف میزنم.. این دفعه اما بیخیالش میشوم.. میخواهم چهره شخصیت قصه ام را حتی خودم هم نبینم..
شب است و در یک خیابان عادی هستم با تردد معمولی ماشین ها و آدم ها.. یکی دو مغازه بسته است و کمی دیر وقت است.. کنار سطل آشغال بزرگ در پیاده رو، چند پسری دارند سیگار میکشند و با هم حرف میزنند.. بی تکلف جلو میروم.نزدیک تر که میشوم توجهشان را جلب میکنم.. سکوت میکنند و نگاهم میکنند.. به آنها که میرسم دستم را سمت پسری که به سطل آشغال تکیه داده است دراز میکنم.. سرم پایین است و نگاهم را به سنگ فرش خیس پیاده رو میدوزم.. چهره اش را نمیبینم و چهره ام را نمیبیند.. حوصله بقیه شان را سر برده ام.. دور میشوند و من میمانم و او..
زیر لب آرام میگویم
_ لطفا..!
و به سیگارش اشاره میکنم. منظورم را میگیرد.. با تردید نگاهم میکند.. لابد با خودش فکر میکند به گروه خونی ام نمیخورد.. دستی که سیگار دارد را با تردید پایین می آورد تا در دستم بگذارد.. به نظر نمی آید از آن تیپ هایی باشد که اهمیت میدهند ولی انگار من را که میبیند میفهمد از آن مدلی هایش نیستم پس سعی میکند دستش به دستم نخورد.. و سیگار روشن را به دستم میدهد..
میروم و دور میشوم.. سیگار را در مشتم دارم اما هنوز داغی اش به کف دستم نخورده است. دور میشوم و در کوچه ای تنگ و تاریک زیر نور کم رمق چراغ، ایستاده به دیوار تکیه میدهم.. با دست راستم انتهای سیگار را میگیرم و با پشت دست چپم خاموشش میکنم.. از اول هم برای همین گرفته بودمش.. میخواستم خودم را با آن بسوزانم..
از درد میسوزم ولی در حالات چهره ام تغییری ایجاد نمیشود.. کاملا خنثی به سوختن دستم نگاه میکنم. دیگر داغی سیگار تمام شده است که قدم هایی نزدیکم میشود.. چهره اش در تاریکی مشخص نیست اما جلوتر که می آید میفهمم همان پسر است.. من را نگاه میکرده است..
سیگار دیگری در دست دارد که در همین مدت به نیمه رسیده است.. نگاه خیره ام به سیگار دستش را که میبیند، بی حرف آنرا به طرفم میگیرد.. سیگار داغ را میگیرم و دوباره روی پشت دستم خاموش میکنم.. بی حرف نگاه میکند.. بدون آن که بخواهد جلویم را بگیرد.. انگار هردو میدانیم به این خود آزاری مازوخیسم وار احتیاج دارم..
گفته بودم در تخیلاتم همیشه کسی هست که مرا نگاه میکند؟ میتواند هرکسی باشد.. گاهی از رفقا یا دبیر هایی که دوستشان داشته ام.. یا یک مذکری که دوست داشته ام نظرش را جلب کنم.. گاهی هم فقط میدانم یک نفر هست..
همین جا پی بردم که من عقده جلب توجه دارم و این خودش را در همین حس آزار دهنده تحت نظر بودن نشان میدهد..دوست دارم کسی باشد که من را نگاه کند.. انگار که دوست دارم برای کسی آن قدر مهم باشم که تمام مدت حرکاتم را زیر نظر داشته باشد.. دوست دارم که دوستم هم داشته باشد..
اما مگر همه ما چنین کسی را در زندگی نداریم؟ مگر او نگفته است که هرجا که باشم در محضرش هستم..
پس چرا من...
گفتم که شاید تنهایی ها را برای این قرار داد که سمتش برویم.. اما چرا من بین آدم ها دنبال پر کردن تنهایی هایم میگردم.. چرا وقتی نمیتوانم کسی را اطرافم پیدا کنم به خیالم و آدم های خیالی ام پناه میبرم..؟
دور و برم را شلوغ میکنم، مهمانی میروم و با دوستانم میگردم که مثلا از تنهایی در بیایم.. اما به محض آن که به این خانه خالی برمیگردم دوباره حس تنهایی من را سمت خیالم میکشاند..
کی قرار است بفهمم منتظرم است که سمتش بروم.. کی قرار است ایمان بیاورم تنها کسی و تنها چیزی که خلاء زندگی ام را پر میکند خودش است و عبادت اش..
منی که حتی با خدای خودم هم رو راست نیستم.. منی که در بازیگری هایم، در خیال پردازی های ناسازگارم برای آن که به چشم دیگران بیایم زیر لب جملاتی رو به خدا میگویم و کاراکتر هایم میشنوند..
وسط خیال پردازی این جور مواقع تلنگر میخورم.. اختلالم خوب ریاکاری ام را به رخم میکشد.. من حتی با خدای خودم هم برای رضای دل شخصیت های خیالم صحبت میکنم...
تزویر و ریا و تلاش برای جلب نظر دیگران را هم باید به لیست عقده های روحی روانیم ام اضافه کنم..
من دنبال جلب توجه ام... به وضوح این را میفهمم... در زندگی ام صادقانه میگویم که هرگز مستقیما چنین کاری نکرده ام... اما در خیالم.. بار ها و بار ها.. نیاز به توجه را فهمیده ام...
هرچه هست احتمالا ریشه در تربیت عاطفی من دارد.. من میتوانم درستش کنم؟ من میتوانم تلاش برای ریاکاری را از عملم حذف کنم؟
از رحمت خدا نباید نا امید شوم.. خودش گفته است که این بزرگ ترین گناه است..
حتی همین حالا جمله بالا را برای جلب نظر شما نوشتم..؟!!!
خدای من! ریشه یابی احساسات و اخلاص واقعا سخت است...
پ.ن: درباره اختلال خیال پردازی ناسازگار میدانید؟ https://vrgl.ir/Ii7Zj