اگر مجنون در تمنای لیلی اکوسیستم بیابان های ایران زمین را در هم ریخت.
اگر فرهاد در شوق وصال شیرین، تیشه به ریشه کوهستان ها زد.
اگر سودابه در طلب سیاوش، قصر کیکاووس را به آتش کشید.
خاله سوسکه
این پاکباز طریق زوجیت و نکاح،
در مقام فنای دلدادگی و ایثار در مسیر عاشقی، دست از طبابت شست.
البته نه این که مانند شهریار، پزشکی را 6 ماه قبل از اخذ مدرک دکترای بالینی رها کند.
نه این که حتی کنکور پزشکی بدهد و قبول بشود و بعد بخاطر یار جانی قید تنپوش طبابت را بزند
و نه حتی این که به امید کسب کرسی دکتری، مثل میلیون ها نفر دیگر به رشته تجربی برود.
نه.
در حقیقت خاله سوسکه، در گیرودار بلوغ و نوجوانی، درست همان ساعتی که همه هم کلاسانش یک به یک در نیمکت ها برخاستند و طبق یک آرزوی آموخته شده، اعلام کردند که می خواهند در آینده دکتر و مهندس و معلم بشوند، دندان لقِ موفقیت های شغلی و شخصی را کشید و انداخت دور.
حالا درست که همه از دم داشتند خالی می بستند و اصلا با این کنکور طبقاتی، شانسی برای یک مشت سوسک زق زده شهرستانی آن هم در یک مدرسه پکیده دولتی وجود نداشت، اما مسئله این بود که خاله سوسکه در مسیر فنای عاشقی، حتی لافش را هم نزد.
نگفت که می خواهد تلاش بکند، درس بخواند، پله های طرقی را یک به یک بالا و پایین کند و حالا آن بالا بالاها که رسید به مسائل بدوی و پیش پاافتاده ای مثل جفت گیری و ازدواج و این مسخره بازی ها هم بپردازد.
بلکه همان دم که خانم معلم پرسید: خاله سوسکه پاکوتا، سوسک سیا، بگو بینم می خوای چه درسی بخونی؟ وقتی که بزرگ شدی چه کاری رو قابل می دونی؟
برخاست و پاسخ داد: من که از گل بهترم، از همه واقع بین ترم چرا می ذاری سر به سرم؟
من قصد تحصیل ندارم، نیاز به تحمیل ندارم. یه درد دارم بی علاج، اونم میل به ازدواج. بگو ببینم خانوم جان، چرا شدی هاج و واج؟
خانم معلم که فضای تعلیم و تربیت را نابسامان دید، خواست مسیر گفتگو را فورا به صراط مستقیم و چارچوب های تعریف شده بازگرداند: اهم اهم عزیزم، سوسکی ریز میزم، درس که مانع ازدواج نیست، ترک علم احتیاج نیست. اگر خواستی شوهر کن، درستم کنارش ادامه بده.
اما خاله سوسکه که به اهمیت کفویت و لزوم همسان گزینی در امر ازدواج بسیار معتقد بود، قاطعانه پاسخ داد: اونی که من می خوام زنش بشم، یار و همدمش بشم، علم و سواد نداره، به این قوماش مسائل، هیچ اعتقاد نداره، منم نمی خوام بگیرم مدرک، تا به خطر نیفته، زندگی مشترک!
معلم با برافروختگی گفت: حالا کی هست این مردک؟
خاله سوسکه جواب داد: پسر آقای جیرجیرک.
ماجرا این بود که پسر جیرجیرک که می شد ولگردترین، بیکاره ترین و نیرزترین کیس ممکن ازدواج در کل منظومه خورشیدی، با حد و غایت نرینگی پا به میدان دلبری گذاشته بود و با مجموعه اقداماتی نظیر تک چرخ زدن در خیابان های منتهی به مدارس دخترانه، خواندن آوازهای بلند عاشقانه در هنگام عبور و مرور نوامیس و راه اندازی نزاع های خیابانی از پیش برنامه ریزی شده با هم جنسان خود مقابل چشمان دختران در حال عبورو مرور، اعلام می کرد که الا یا ایها المادگان، بنده آماده جفت گیری هستم.
هنوز کافِ جیرجیرک در گلوی خاله سوسکه طنین انداز بود که هنگامه به پا شد.
موهای پریشان لای چنگ های گره شده، جیغ هایی که از گلوهای گریان خارج می شد و لای ضربات دست و پا گم می شد. ناخن هایی که در گوشت رقیب فرو می رفت و فحش هایی که لای هق هق های نامفهوم خفه می شد. زور هیچکس به دیگری نمی رسید اما کسی هم میدان مبارزه را ترک نمی کرد. یک جنگ مهیب زنانه، بدون وجود یک نفر برنده.
خاله سوسکه فکر همه این ها را کرده بود، می دانست که این عشق خون به پا خواهد کرد. اما اینجا در این میدان جنگ یک و فقط یک چیز وجود داشت که مطابق تصوراتش پیش نرفته بود: خاله سوسکه توی دعوا نبود!
وقتی خاله سوسکه اسم همسر آینده اش را عیان کرده بود، در یک صدم ثانیه، نصف کلاس زده بودند زیر خنده و با هارهارهای استهزاآمیز، عشق سوسکیش را مورد تمسخر قرار داده بودند. اما نصف دیگر کلاس، در یک سکوتِ کوتاهِ چند لحظه ای. به قدری که یک مغز نیاز به پردازش موقعیت دارد، در بهت فرو رفته بودند. بعد به یک باره، همزمان با هم گفته بودند: اون که شوهر آینده منه و بعد محشر کبرا به پا شده بود.
یک زنگ و نیم طول کشید تا بلاخره مدیر و معاون و مربی پروشی 17 دختر گریانِ چنگ خورده موکنده را آرام کنند، معلمِ غش کرده را با آب قند سرپا کنند، سرنخ ها را بگیرند و دنبال کنند تا برسند به متهم ردیف اول.
پدر و مادر خاله سوسکه را خواستند.
آمدند. اما ابدا آن واکنشی را نشان ندادند که مورد انتظار انجمن معلمین و مربیان بود.
به داستانیک اسید گوش کنید.
در کسب باکس، در شنوتو