در کست باکس بشنوید: داستانیک اسید
یکی بود، یکی نبود ،غیر از خدا هیچکس نبود
و اما
مجریان اخبار و ناشران آثار
بلاگرهای شکرشکن شیرین گفتار
ادمین های خرمن خبرگزاری
کپی رایترهای صنعت قصه سازی
و تولیدکنندگان محتوای فضای مجازی ، این طور حکایت و روایت کرده اند که سال ها پیش، در شهری و دیاری که شاید امروز از آن نامی و نشانی هم نمونده باشه مردی بود که یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست؛ البته این ادعای خاطرخواهی در طول این قصه بارها مجال راستی آزمایی می یابد و هربار به طرز فجیعی شکست می خورد.
القصه از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. یعنی در واقع از آنجایی که هم دوره ای های این دختر همگی دستهایشان پر کبره و کله هاشان پر شپش و صورت هایشان پر از سبیل و جوش و خال و لک و پیس بوده ، در اینجا بحث پاکیزگی و نظافت سرکار علیه مطرح می شود تا ما بفهمیم این تحفه از بقیه دختران شهر سری و گردنی بالاتر بوده. البته با ظهور حمام در عصر حاضر، پاکیزگی دیگر نه به عنوان یک مزیت رقابتی بلکه عاملی برای همپایی رقابتی گونه ی بشر به حساب می آید.
وانگهی.
اسم دختر را گذاشتند شهربانو. به این نیت که توی ثبت احوال ، سند بخورد و ثابت شود که نامبرده، یکه بانوی این شهر است که صورتی دارد که ماه ندارد و از خوشگلی تا ندارد و به کس کسونش نمی دن، به کسی نشونش نمی دن، به همه کسونش نمی دن و به کسی می دن که کس باشه، شاهد مدعای کس بودن هم این است که پیرهنی بپوشد که جنسش اطلس باشه.
و در مورد آینده شهربانو هم این رویا را در سر می پروراندند که یه روزی به حول و قوه الهی شاه میاد با لشکرش در حالی که شاهزاده ها دور و ورش و البته نه برای پسر کوچیکترش بلکه انشاالله برای اون پسر بزرگتره که وارث تاج و تخته، از شهربانو خواستگاری می کنه.
تازه برای آن موقع هم این پلن را داشتند که وانمود کنند برای شوهر دادن شهربانو در تردید هستند که آیا بدن آیا ندن.
البته شما که غریبه نیستید، این رب النوع وجاهت هرچند خیلی زیبا بود ولی به کلی از مخ تعطیل بود و از نظر آی کیو با کره الاغ کدخدا که یورتمه می رفت توی کوچه ها، رقابت تنگاتنگی داشت به همین خاطر تا بیاید بزرگ شود و شوهر کند و داماد یاد شده مثل هلو بپرد توی گلوی خانواده، آنقدر گند و گرفتاری بالا آورد که نزدیک بود بالکل دودمان همه را به باد بدهد.
القصه وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پیش ملا.
احتمالا فکر می کنید ملا یک پیرمرد له و اخمو و بدخلق و بدقلق بود که یک چوب هم داشت که وقتی با آن بچه ها را می زد، آنچنان زمزمه ی محبتی برمی خواست که جمعه ها هم به مکتب می کشاند این طفلان گریزپا را.
اما نه اشتباه نکنید.
ملاباجی قصه ما یک زن بود. یک زن له و اخمو و بدخلق و بدقلق. که در آن مکتب خانه به صورت حق التدریس، و در قالب نیروهای خرید خدمات آموزش و پرورش مشغول به کار بود.
چوب معلمیش هم زمزمه ی محبتی که نداشت هیچ، یک جوری می زد که بچه ها شنبه تا چهارشنبه هم به زور راهی مکتب خانه می شدند، دیگه چه برسه به جمعه.
یعنی نه که از اولش اینطور بوده باشه ها، بند نافش را با توحش و پرخاشگری نبریده بودند. ملاباجی روزهایی را بخاطر می آورد که دلی و دماغی داشت اما این سال ها، وضع وانفسای مملکت و تورم و طلاق و مستاجری و خرج بچه و گرانی و حقوق های بخور و نمیر که آموزش و پرورش، آن هم دیر به دیر واریز می کرد در کنار خوراکی محتوایی خشنی که از رسانه دریافت می کرد، این بلا را بر سر روان و اخلاق و کردار زن آورده بود.
طبیعتا شهربانو، این الاهه ی زیبایی، با آن ضریب هوشی که بحثش شد توفیقی در درس ها نمیافت بنابراین از گزند ملاباجی در امان نبود، یکی دوبار هم به پدر و مادرش پیشنهاد شده بود که او را به مکتب غیرانتفاعی که در ده بغلی تاسیس شده بود بفرستند اما ملاباجی از طریق عملیات روانی بازی را برده بود. بدین صورت که در تمام اقلیم شایعه کرد که در دستشویی های آن مکتب غیرانتفاعی که در ده بالاست، جنین پیدا شده و بدین صورت فاتحه ی موسسه ی مذکور را خواند.
باری.
گاهی که ملا باجی از بچهها چیزی میخواست یا موسم نذر و نیاز، که براش پیشکشی و هِلی و گُلی میبردند. میدید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سرتره. بو برده بود که باید توی خانه های شهربانو اینا ها خبرهاییی باشد.
روز معلم که نزدیک شد ملاباجی در لفافه به بچه ها فهماند که اگر می خواهند فردا برایش نقاشی و کاردستی و کارت تبریک و ازاین چرت و پرت ها بیاورند بهتر است که خودرا به زحمت نیندازند چرا که سطل آشغال کلاس به اندازه ای ظرفیت ندارد که هنرهای همه ی عزیزان را در خودش جا بدهد، اگر هم می خواهند از این قاب های معلم عزیزم روزت مبارک بیاورند، بتادین و چسب و بانداژ به همراه داشته باشند چون قاب های یاد شده توی سرشان خرد خواهد شد. خلاصه که خود دانند.
شهربانو که رفت خانه پاپیچ مادرش شد که حتما هدیه ی درخوری ببرد، ننه ی شهربانو اول غر مفصلی زد که ای ذلیل مرده اگر سرت انقده توی گوشی نبود، اگر روزی نیم ساعت درس خوانده بودی وضعیت نمره هات این جوری نبود که مجبور باشیم الان یه همچین باجی بدیم. بعد زد توی صورتش و ادامه داد: اگه 4 روز دیگه زنعموت بیاد اینجا و بخواد کارنامه تو ببینه چه خاکی تو سرم بریزم؟ این شد که یک سکه ی طلا از توی گنجه درآورد داد به شهربانو که فردا ببرد مدرسه، باشد که عوض آن را در کارنامه ی آخرسال دختر فاضلش بیابد.
ملاباجی سکه طلا را که دید گل از گلش شکفت. مسئله این بود که در آن روزگار دور، حباب سکه آن قدر باد کرده بود که طبقه ضعیف جامعه توانایی خرید صد سوت طلا هم نداشتند، چه رسد به یک سکه تمام بهار آزادی!
خلاصه، ملاباجی شروع کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید بله. درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم مایه دار است و هم خوب زن داری میکند.
توی دلش کلی به مادر شهربانو غبطه خورد که همان پنجم دبستان قید درس و مدرسه را زد و رفت نشست کنج خانه به انتظار شوهر، بعد یاد مدرک فوق لیسانس خودش افتاد که گذاشته بودندش سردر سرداب مدرسه و توی دل گفت: پیشونی ما رو کجا می شونی.
اما این تازه یک پرده از تراژدی روزگار تلخ ملاباجی بود.
یک هفته بعد، نتایج آزمون استخدامی آموزش و پرورش هم آمد و ملاباجی با وجود امید فراوانی که به قبولی داشت، حسابی سرخورده شد. امیدهای ملاباجی نه فقط به خاطر تلاش و کوشش شبانه روزی خودش، بیشتر از آنجایی آب می خورد که تلویزیون از چندین ماه قبل، 24 ساعته وزیر آ پ را نشان می داد که از پشت آن پرده ی شیشه ای با اطمینان خاطر زل می زد توی چشم های ملاباجی و می گفت: بیا پول بده کارت بخر، توی این آزمون شرکت کن. هزار هزار نفر را می خوام استخدام کنم. یکی از این هزارتا تو هستی ملاباجی. بدو برو کافی نت ثبتنام کن.
باری امیدهایش که ناامید شد و دید که 4 ماه تابستان هم در پیش است که باید بدون حقوق امورات بگذراند دلش یک جهش طبقاتی دراماتیک خواست.
رفت توی این فکر که ننهی شهربانو را پس بزند و خودش جای او را بگیرد و صاحب زندگی شود.
بنا کرد با شهربانو گرم گرفتن و مهربانی کردن، شهربانو را کرد مبصر کلاس و سوگلی خودش، آن خنگ خدا هم که هیچ از مطالب درسی توی کله اش نمی رفت و در تمام سال های تحصیل، سرافکنده و منزوی بود، و از این لحاظ یک عقده ای به تمام معنا محسوب می شد، از این همه التفات معلم بدجور به وجد آمد.
ملاباجی بعد از این که خوب قلق شهربانو را به دست آورد و از مکنونات قلبی و هراس و آرزو و بیم و امید دختر خبر دار شد، بهش گفت دوست داری تمام نمره هاتو خیلی خوب رد کنم؟
چشم های شهربانو برق زد.
ملاباجی گفت: اما باید یه کاری برام بکنی.
یک کاسه ی مسی داد دست شهربانو و گفت: «این را بده ننهات و از قول من سلام برسان و بگو ملا باجی گفته این کاسه را برای من پر از سرکه کنید. اونوقت همین که ننه ت رفت توی انبار، عقبش برو و از هر خمرهای که خواست وردارد نگذار مگر از خمرهی هفتمی. بگو ملا باجی سرکهی هفت ساله خواسته، آن وقت همین که، سرش را دولا کرد تو خمره که سرکه وردارد، زیر یه خمشو بگیر و بیندازش توی خمره و در خمره را بگذار.»
شهربانو گفت ای به چشم.
خلاصه شهربانوی شستشوی مغزی شده، مثل جان برکف ترین سرباز انتحاری داعش رفت خانه و اوامر فرمانده را مو به مو اجرا کرد . مادرش را انداخت تو خمره ، درش را بست، سپس بشکن زد و رقصید و زیر لب خواند پدر و مادرم به فدایت ملاباجی جون. کارنامه را رد کن بیاد قدت را قربون.
القصه
شب که پدرش آمد دید شهربانو توی خانه تنهاست! گفت: «پس ننهات کو؟»
شهربانو گفت: «رفت سر چاه آب بکشد افتاد توی چاه و مرد.» فردا که شهربانو رفت مکتب،
نه نه یک لحظه صبر کنید. قبل از فردا و ماجرای مکتب باید پرانتزی باز کنیم. یادتان هست که در خط اول داستان اشارتی به این شد که مرد قصه ما خیلی خاطر زنش را می خواست؟ پس کو؟نه بگویید ببینم این خاطرخواهی کجاست؟
مگر نه این که اگر پدر شهربانو مادرش را دوست می داشت باید عین فیلم هندی ها بی درنگ می رفت و می پرید توی چاه؟
یا اقلا به رسم سوگواری های سنتی میرفت توی حیاط و هرچه خاک و سنگ و کلوخ و کاهگل و پهن و پشگل بود توی سر خودش می ریخت و از فراق یار غش و ضعف می کرد.
یا اقلا به سبک فیلم های شبکه ی نمایش خانگی می پرید روی اسب توی کوچه و رهزن با شتاب یورتمه می رفت و توی تاریکی و خلوتی جاده فریاد می زد خداااااااا ؟؟؟؟؟
یا دستکم برای حفظ ظاهر مثل یک پدر قوی می رفت سر چاه، دزدی و یواشکی شهربانو یک قطره اشک می ریخت بعد صورتش را آب می زد و می آمد و از آن به بعد بیشتر از همیشه توی خودش فرو می رفت و تا آخر عمر به آب آن چاه لب نمی زد؟
حالا هیچکدام این ها نمی شد اقلا یک دیالوگ کوتاه توی دهان. یک عه! یک عه که دیگر می توانست بگوید. مثلا وقتی دختره گفت ننه افتاد توی چاه بگوید عه. و بپرسد مرد؟ و حداقل کنجکاوی نشان بدهد که: کجا چالش کردین؟
هیچ هیچچچچ مطلقا هیچ. هرچه منابع تاریخی را زیر و رو کنی اثری از ری اکشن در این مرد نمیابی. علی ایها الحال ما زندگی عشقی و عاطفی کسی را قضاوت نمی کنیم و فرض را بر این می گذاریم که مرد قصه ما، بسیار درونگرا و تودار است و احساساتش را در داستان پیش رو لو نمی دهد، مبادا کسی طمع کرده بخواهد استوری حاضر را ریپلای زده و سر صحبت را باز کند.
باری به قصه برگردیم. فردا شهربانو به مکتب رفت و انجام موفقیت آمیز عملیات را به ملاباجی خبر داد.
ملا باجی خیلی خوشحال شد و شهربانو را بغل کرد و رو زانوش نشاند و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشید.
دو سه روزی گذشت یک روز ملا باجی به شهربانو گفت: « من اگه یه دختر مثه تو داشتم، یه دونه آیفون 14 براش می خریدم، مینداختم زیر دستش و می گفتم عزیزم برو از صبح تا شب سرتو بکن تو گوشی.
چشم های شهربانو برق زد.
ملاباجی که دید تنور حسابی داغه، نان را چسباند و گفت: خوب گوش کن شهربانو شب که رفتی به خانه این یک مشت خاکشیر را بگیر و بریز روی سر و کلهات. وقتی که روبه روی بابات جلوی منقل نشستی، سرت را تکان بده، خاکشیرها میریزد توی منقل و دِرَق دُروق میکند، آن وقت بابات میپرسد اینها چیست؟ تو بگو من که کسی را ندارم پرستاری ازم بکند، حمام ببرد، سر مرا بجورَد، رختم را بشورد، سرم شپش گذاشته است، حالا که مادرم نیست اگر یک زن بابا بود، اقلاً روزگار من از حالا بهتر بود. آن وقت بابات میپرسد چه کار کنیم؟ تو میگویی باید یک زن بگیری که هم تو را تر و خشک بکند و هم دستی به سر من بکشد. آن وقت اگر پرسید: «کی را بگیرم؟» بگو یک دست دل و جگر بگیر بالای در خانه آویزان کن هرکس که اول آمد و سرش خورد به آن، او را بگیر.»
شهربانو گفت: «رو تخم چشام»،
شاید شما هم مثل من انتظار داشته باشید با اجرای این سناریوی ضعیف، نقشه به سرعت شکست بخورد. مثلا آنجا که شهربانو می گوید سرم شپش گذاشته، باباهه بگوید خرس گنده خودت برو حمام دفعه ی آخرت هم باشد که خاکشیر را جای شپش جا می زنی چون هر خری می داند که شپش سفید و است و خاکشیر قهوه ای.
یا دست کم، آن لحظه که شهربانو حرف تجدید فراش را پیش می کشد، تعارفی بزند و الکی بگوید: بعد از اون خدا بیامرز چشمم دیگه هیچ زنی رو نمی گیره. بعد مکثی طولانی کرده و بگوید حالا بگذار چهلمش رد بشه
یا بعد از آن پیشنهاد کذایی به عنوان راهکار انتخاب همسر، توی سر شهربانو بکوبد که پتیاره خانوم انگار از قیمت گوشت خبر نداری؟ می دونی دل و قلوه کیلو چنده؟ حالا شاید اون گوجه گندیده های ته مطبخو آویزون کردم، بذار ببینم چی می شه.
هیچ هیچ مطلقا هیچ واکنش کلیشه ای و متعارفی از مرد این قصه شاهد نیستیم. که این نشانگر هنر داستان نویس است که توانسته به این خوبی شخصیت پردازی کرده، یک چنین کاراکتر پیچیده و غیرقابل پیش بینی ای را به دنیای ادب فارسی هدیه کند.
القصه
شهربانو اوامر ملاباجی را مو به مو اجرا کرد و آن حرفها را به باباش زد
بابای از خدا خواسته و هول شهربانو همان فردا صبح زود یک دست دل و جگر گرفت بالای در آویزان کرد. ملا باجی که گوش به زنگ بود فوری سر و کلهاش آنجا پیدا شد و به بهانه ی دادن کارنامه ی شهربانو آمد توی خونه. که سرش خورد به دل و جگر. شروع کرد کولی بازی در آوردن، . نوک و نیش زدن، دروغکی صداش را بلند کرد و اوقات تلخی راه انداخت که: «ای وای این چی بود خورد تو سرم رخت هام را کثیف کرد.» در این بین بابای شهربانو آمد بیرون و ازش عذرخواهی کرد و گفت شما کجا اینجا کجا؟ گفت اومدم کارنامه ی شاگرد ممتاز کلاسمو بدم. بابای شهربانو که ازشنیدن این جمله مو به تنش سیخ شده بود، زل زد توی چشم های ملاباجی و گفت: با من ازدواج می کنی؟
بعد بردش خانهی ملا، عقدش کرد و دستش را گرفت آوردش تو خانه.
ادامه دارد....