داستانیک اسید (سمیرا کاف)
داستانیک اسید (سمیرا کاف)
خواندن ۱۵ دقیقه·۱ سال پیش

ماه پیشونی 1402 (قسمت سوم)

این قصه را با صدای نویسنده از شنوتو بشنوید: ماه پیشونی 3


فردا صبح شهربانو و دختر ملا باجی و گاو و پنبه راه افتادند به طرف صحرا،
تا رسیدند دختر ملا باجی از شهربانو پرسید: «یالا زودباش بگو ببینم چاه کجاست؟» شهربانو چاه را نشان داد. دختره هم پنبه را انداخت توی چاه و پشت سرش خودش پرید به اعماق. آن پایین که رسید دید دیو نخراشیده‌ی نتراشیده ای ته چاه توی حیاط خوابیده است.

دیوه از صدای پای دختر بیدار شد. دختره هم که ننه ش بهش آداب معاشرت یاد نداده بود زل زل تو چشمای دیوه نگاه ‌کرد. ولی نه سلامی کرد و نه علیکی.

دیوه دختره را برانداز کرد و تا آخرش را خواند. آخر می دانید دیوها، کاملا به مبانی بادی لنگویج و زبان بدن مسلط هستند و بی که کلامی رد و بدل شود می توانند آدم شناسی کنند. فهمید این دختره شوخی بردار نیست و نمی تواند براش از افعال معکوس استفاده کند. ازش پرسید: «شما کجا اینجا کجا؟» دختره گفت: «پنبه‌ام افتاد اینجا آمدم وردارم ببرم.» گفت: «اول بیا سر منو بِجور بعد برو پنبه را وردار.» دختر ملاباجی غُرغر کرد و آمد سر دیوه را بِجورد، دیو ازش پرسید: «بگو ببینم سر من پاک‌تر و بهتر است یا سر مادرت؟» دخترمالاباجی گفت: «البته سر مادرم. سر تو عوض رشک و شپش مار و عقرب دارد.» گفت: «خیلی خوب. حالا پاشو حیاط را جارو کن.» دختر ملاباجی پا شد سرسری یک جارویی به حیاط زد و آمد. دیوه گفت: «حیاط شما بهتر است یا حیاط من؟» گفت: « اسیر شدیما. معلومه حیاط ما. آدم دلش تو حیاط ما وا می‌شود، اما حیاط تو دلگیره.» گفت: «که اینطور، پاشو ظرف‌ها را بشور.»

دختر ملاباجی پشت چشمی نازک کرد و گفت: « ایش خودش با این هیکل راست راست می گرده اونوقت کاراشو می ندازه گردن من. خدایا این دیگر چه بلایی بود گرفتارش شدیم.» پا شد و ظرف‌ها را سرهم بندی آبی زد و گربه شور کرد و گذاشت گوشه آشپزخانه.

دیوه گفت: «ظرف‌های من بهتر است یا ظرف‌های شما؟» گفت: «البته ظرف‌های ما. ظرف‌های ما چه دخلی به ظرف‌های تو دارد، آدم حظ می‌کند از ظرف ما چیز بخورد. چینی ترک، بلور چک. اما از ظرف های تو آدم دلش به هم می خوره این مس و ملامینا چیه دور خودت جمع کردی؟ بریز بره چدن و کریستال بگیر» دیو گفت: «خوب بس کن، پاشو برو پنبه‌ات را از کنج حیاط وردار و برو.» دختره آمد، دید نزدیک پنبه‌ها شمش طلا گذاشته‌اند، با آنکه خیلی سنگین بود یکی دوتاش را ورداشت زیر بغلش زد و بی آنکه خداحافظی کند، آمد که راهش را بگیرد و برود بالا. دیوه صداش زد و گفت: «کجا به این زودی من حالا حالاها با تو کار دارم بیا اینجا.» دختره رفت جلو. گفت: «پیش از آنکه بروی بیرون، از این حیاط برو تو حیاط دومی از حیاط دومی به حیاط سومی، وسط حیاط آب روان است کنار جو بنشین، هر وقت دیدی آب سفید و سیاه آمد دست بهش نزن. وقتی دیدی آب زرد آمد دست و صورتت را باهاش بشور، بعدش بیا برو .»

دختره بهش گفت: آکله بگیری. چاه غیر مجاز حفر کردی، عمقشم که بی مجوز تا هرجا دلت خواسته رفتی پایین. فکر کردی خیلی ذوق داره که رنگ آب چاهت رنگی رنگیه. بدبخت اینا همش به خاطر رسوبات و آلودیگیاس. آب سفیده لابد از رسوبات معدن آهکه. اون آب سیاهم که یحتمل از فاصلاب ذوب آهن میاد. آب زردم که دیگه نگم. ای خاک بر سر چندشت. این شهربانو هم که از تو چندش تر.
آمد مقاومت کند اما یاد مادرش افتاد که الان به هزار امید و آرزو به انتظارش نشسته. آهی کشید و توی دلش گفت به جهنم، بکشم و خوشگلم کن. و رفت به سراغ آب زرد و دست و رو را شست و با طلا و پنبه از چاه آمد بیرون.

شهربانو که توی دشت منتظرش بود تا چشمش بهش افتاد وحشت کرد، دید یک مار سیاه از پیشانی‌اش درآمده و یک عقرب زرد از چانه‌اش. آمد حقیقت را بهش بگه، اما ترسید. با خودش گفت چیکار کنم چیکار نکنم حالا این یکی رو هم می ندازن تقصیر من. بلاخره فکری به ذهنش رسید. یکی دوبار که رفته بود آرایشگاه متوجه شده بود که این میکاپ آرتیستا وقتی گند می زنن تو سر و صورت یکی، با هم دست به یکی می کنن که به به و چه چه کنن و به طرف بقبولونن که ماه شب چارده پیش اون بی ریخته. خلاصه که شهربانو هم وانمود کرد که آبروش از خوشگلی ناخواهریش ریخته.

دو دختر باهم راهی خانه شدند.

هنوز دست به چفت در نگذاشته بودند که ملا باجی در را واکرد اما چشمت روز بد نبیند، دخترش را که با آن ریخت و قیافه دید دست پاچه شد و مثل دامادی که شب عروسی می بیند آرایشگرها، گند زده اند توی چهره­ی عروسش، کشاندش تو اتاق و داد زد: «این چه شکلی است خودت را درآوردی؟» و آینه را داد دستش تا خودش را ببیند.

دختره از اول تا آخر شرح حالش را گفت که چه کار کرد و دیوه چه گفت. ملا باجی گفت: «حالا نخ‌ها کو. طلاها کجاست؟» بقچه را گذاشت جلو ننه­ش. دید اصلاً نخی تو کار نیست، همش پنبه است! شمش‌های طلا را آورد دید ای وای به جای شمش طلا تکه‌های سنگ است! ملا باجی دو دستی زد تو سر دخترش که: «ای بی عرضه خاک بر آن سرت کنند. حیف سایه‌ی من که بالا سرت است.» دختره بنا کرد گریه کردن که: «من چه کنم؟ با پای خودم که نرفتم. تو فرستادیم. حالا که این بلا بر سر من آمده سرکوفت می‌زنی.» این‌ها را گفت و گریه را سر داد. ملا باجی دلش سوخت و گفت: «تمام این‌ها تقصیر این شهربانوی ورپریده است.» بعد هم طبق روال، شهربانو را گرفت به باد کتک.

ملاباجی دست دخترش را گرفت و برد پهلوی حکیم باشی که درمان مار و عقرب را بکند. حکیم باشی گفت: «ریشه‌ی این مار و عقرب از دل است، این را نمی‌شود ریشه کنش کرد. ملاباجی گفت باشه حالا فعلا تو یه باندی، چیزی بپیچ روش تا سر حوصله ببرمش پیش یه دکتر خوب. حکیم گفت. یک روز در میان با یک کارد تیز باید این مار و عقرب را از ته ببری و جاش نمک بپاشی.»

ملا باجی از آن روز کارش همین بود که یک روز در میان این‌ مار و عقرب را ببرد و نمک جاش بپاشد. از این ور می‌برید از آن ور سبز می‌شد. دیگر خدا می‌داند که ملا باجی با شهربانو چه کار کرد و چه حال و روزی براش درست کرد. هر ساعت و هر روز به بهانه‌ای آزارش می‌کرد. فحش های جدید می ساخت و نثارش می کرد، حرکات بروسلی و جومونگ و آندرتیگر را ترکیب می کرد و روی تن و بدن این بخت برگشته اجرا می کرد. خلاصه که دمار از روزگار شهربانوی ماه پیشونی در آورده بود.

ممکن است تا الان متوجه غیبت طولانی بازیگر نقش اول مرد این داستان، یعنی پدر شهربانو شده باشید. واقعیت این است پدر شهربانو درنیمه ی دوم قصه نقش برگ چغندر را بازی می کند. یعنی شما هر چقدر منابع زیر خاکی را زیر و رو کنید نمی توانید رد و اثری از نامبرده در ادامه داستان بیابید. این است که ما برای این غیبت جانفرسا به دنبال دلیل می رویم. مثلا من می گویم ملاباجی به حدی ایده های خانومان قری را پیاده کرد که این مرد، به کل عقل از کف بداد و روانه دارالمجانین شد. شاید هم ملاباجی برای این که اداره مال و اموال را به دست بگیرد، مرد بیچاره را معتاد کرد و انداختش توی یکی از اتاق های خانه. خدا می داند. هرچه که هست، ادامه داستان را زنان می چرخانند و نویسندگان این قصه برای حفظ حریم شخصی نگفته اند که چه بلایی بر سر آن سوپراستار آسمان ادب ایران آمده است.

وانگهی

یک روز توی همان محله که آن‌ها می‌نشستند عروسی بود. ملا باجی را هم با دخترش وعده گرفتند.

مادر و دختر رخت نوهاشان را پوشیدند و زر و زیورشان را هم آویزان کردند، دختره هم با دستمال ابریشم پیشانی و چانه‌اش را بست، که مار و عقرب را کسی نبیند. شهربانو هم که دلش لک زده بود برای مزه ی ترکیب خیار و شیرینی دانمارکی، ایستاد و با حسرت زل زد به آن ها. ملا باجی و دخترش فهمیدند دلش خواسته، بهش گفتند: «تو هم می‌خواهی بیایی؟» گفت: «آره» ملا باجی خنده ی ترسناکی کرد بعد رفت یک جام کرمانی را از بالای رف آورد و از تو انبار هم سه چهار تا کیسه نخود و لوبیا و لپه قاتی کرد و گذاشت جلو شهربانو و گفت: «تا ما از عروسی برگردیم تو باید این جام را از اشک چشمت پر کنی و این نخود و لوبیا و لپه را هم از هم سوا کنی، این هم عروسی تو.» و دوباره هار هار خندید.

مادر و دختر از در به شادی بیرون رفتند، شهربانو هم کنار حوض، زانوش را بغل زد و رفت تو فاز غصه که چطور از اشک چشمش جام را پر کند و چطور بنشیند و این همه نخود و لوبیا و عدس را از هم سوا کند، یک دفعه یاد حرف دیوه افتاد که بهش گفته بود: «هر وقت کارت گیر کرد بیا به سراغ من.» پا شد و مثل برق و باد رفت سر چاه به سراغ دیوه. سلامی کرد و علیکی گرفت و شرح حال خودش را گفت. دیوه گفت: «غصه نخور برات درست می‌کنم.» رفت و یک دستگاه تصفیه آب و یک بسته نمک بهداشتی ید دار آورد و گفت: « این نمک ها را بریز توی جام، از این دستگاه هم آب بگیر و بریز روش. میشه شور و صاف مثل اشک چشم. یک خروس هم بهت میدم که ظاهرش مثل خروس خودتونه. دانه‌ها را برات سوا می‌کند فقط باید خروس خودتان را تار کنی که زن بابات نفهمد این، آن خروس نیست.
شهربانو گفت: قربون معرفتت ولی من راستش، درد اصلیم اینه که قر تو کمرم فراوونه. دیوه گفت یعنی می خوای بری عروسی؟ شهربانو گفت: « دقیقا.» دیوه فوری رفت یک صندوقی آورد جلو شهربانو گذاشت. از توش یک دست لباس قشنگ سیندرلایی با دامن فنردار و آستین پفی درآورد، شهربانو تا چشمش به لباس افتاد گفت زارت. این رخت دموده چیه؟ اینو بپوشم که سگم نگام نمی کنه. نخواستیم آقا نخواستیم. دیوه گفت صبر کن، صبر کن. رفت یک لباس شب، شبیه همان لباسی که آنجلینا جولی در آخرین مراسم اسکار پوشیده بود در آورد و به شهربانو نشان داد که چشماش برق زد. یک گردنبند متری و 6 تا النگوی طلا و یک انگشتر الماس هم برای زینت داد بهش، شهربانو گفت: سلیقه ت چقدر دهاتیه، اکسسوری مینیمال تر نداری؟ دیوه گفت: هان؟ گفت هیچی بابا. همینا خوبه. فقط موهامو و صورتمو چیکار کنم؟ یه میکاپ و شینیونم بزن برام قربون دستت.

دیوه دماغ مفصلی خاراند و گفت: گرفتاری شدیما، باشه فقط من آخرین باری که میکاپ زدم، مال اون وقتاییه که خلیجی مد بود. شهربانو کشید توی سرش که نه، یک چیز لایت اروپایی بزن سر جدت.

خلاصه دیوه یکی دو ساعتی، صرف رسیدگی به شهربانو کرد تا بلاخره دل دختر راضی شد.

آخر کار هم یک جفت کفش بلوری پاشنه 30 سانتی برای شهربانو آورد که بپوشد. شهربانو خواست دبه کند که نمی تونم با اینا راه برم و برقصم که دیوه گفت بپوش اومد داره، بخت سیندرلارم همینا وا کرد.
بلاخره شهربانو ، آمد خانه، نمک را با آب تو جام ریخت و خروس را هم انداخت به جان دانه‌ها، بعد از توی لحاف و تشکش کمی اسکناس دلار و هزاری که گذاشته بود برای روز مبادا را برداشت و رفت به عروسی.

وانگهی .

شهربانو وارد مجلس شد و غوغایی به پا کرد. کی دیگر نگاه به عروس می‌کرد؟ همه از هم می‌پرسیدند این ماه پیشونی کیست؟ تیر و طایفه داماد خیال می‌کردند از کس و کار عروس است. قوم و خویش‌های عروس هم خیال می‌کردند از طایفه‌ی داماد است. تمام ماتشان زده بود که آدمیزاد هم به این خوشگلی می‌شود؟ عروس بیچاره هم توی دلش به آرایشگاهی که رفته بود فحش می داد و می گفت کاشکی رفته بودم همنیجایی که این رفته. در این بین، دختر ملا باجی که به او خیره شده بود، به ملا باجی گفت: «ننه! این شهربانو نیست آمده اینجا؟» ملأ باجی گفت: «خدا عقلت بدهد، او الان تو خانه گرفتار حال و کار خودش است وانگهی او که لباس نداشت، نوبت آرایشگاه نداشت» گفت: «آخر همه چیز مثل اوست.» ننه ش گفت: «ولمان کن تو یک جالیز می‌روی صدتا بادنجان مثل هم می‌مانند، می‌خواهی تو یک شهر دوتا آدم به هم نمانند.»

آخرهای مجلس که شد دخترها به دور زدن افتادند تا نوبت به شهربانو رسید او هم پا شد چرخی زد و رقص و شادی کرد. وسط کار هم با دسته اسکناسی که داشت رفته وسط، دلارها را روی سر عروس و داماد ریخت، هزاری ها را هم پرت کرد توی سر ملاباجی و دخترش. جمعیت هجوم آورد برای جمع کردن دلارها. شهربانو همین که دید سرشان گرم است پا شد آمد طرف خانه.

ده پانزده قدم مانده بود که به خانه برسد پسر پادشاه که مثل باقی روزهای خدا، با خودروی خارجی ای که باباش با ارز دولتی براش وارد کرده بود ول می گشت و ویراژ می داد و چشم می چراند، یهو چشمش افتاد به شهربانو. تعجب کرد که این حوری کیست؟ آمار تمام دخترای این مملکت زیر دست منه. همچین دختری توی این شهر هست و ما خبر نداشتیم !؟ و افتاد عقب شهربانو.
شهربانو که فهمید، ترسید، هول شد، توی دلش گفت کم بدبختی دارم حالا اینم می خواد تو کل شهر بی آبروم کنه. خلاصه دوید و دوید ولی همین که آمد از جوی آب بپرد این طرف، یک کفشش ماند آن طرف جوب. دید اگر معطل کفش بشود پسر پادشاه بهش می‌رسد، کفش را گذاشت و مثل برق خودش را به خانه رساند.

پسر پادشاه که نتوانست خودش را به شهربانو برساند وقتی دید کفشش جا مانده کفش را ورداشت و رفت به قصر.

از آن طرف بشنوید از ملا باجی و دخترش. این‌ها با اوقات تلخ، از عروسی پاشدند آمدند به این امید که شهربانو به کارها نرسیده باشد و بتوانند دق و دلی دلارهایی که نصیبشان نشد را توی دل این زبان بسته در بیاورند. هنوز پا تو خانه نگذاشته، ملا باجی گفت: «بیا ببینم، جام را از اشک چشمت پر کردی یا نه؟» شهربانو که داشت تند و تند میکاپش را پاک می کرد و رخت هاش رو عوض می کرد، پرید بیرون و جام را آورد داد دست نامادری، ملاباجی زبان زد و گفت: «آره شوره.» بعد گفت: «نخود لوبیا را چه کردی؟» گفت: «همه‌اش را سوا کردم.» دست ملا باجی را گرفت و برد سر نخود لوبیاها. ملا باجی دید همه‌اش را پاک کرده. ماند انگشت به دهن، حیران و سرگردان که آدم اگر دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود یک ماه هم نمی‌تواند این‌ها را از هم سوا کند، این چطور به این زودی و این خوبی این کار را کرده؟ دخترش هم مات مانده بود مات.

به مادرش گفت: «ننه جان، من سر از کار این شهربانو در نمی‌آرم چطور تنهایی توانسته این همه نخود لوبیا را پاک کند، آن وقت یک جام را هم از اشک چشمش پر کند. حکماً یک کسی کمکش می‌کند.» ننه ش گفت: «منم یه حدسایی می زنم. یحتمل این گاو زرده تو طویله ننه‌ی اینه. اونه که راه و چاه را نشونش می‌دهد. باید این گاو را از بین ببریم.» این را گفت و رفت سر گذر، پهلوی حکیم باشی که باهاش ساخت و پاخت کند. یک سکه طلا هم برد از زیر میزش بهش داد که نخواهد کارت بکشد و مالیات برای آقای دکتر بیفتند. خلاصه که با هم این قرار را گذاشتند که خودش را به ناخوشی بزند، وقتی حکیم باشی را بالا سرش آوردند او بگوید علاج مرض ملاباجی، گوشت گاو زرد است، با این نقشه از پهلوی حکیم برگشت. شب که شوهرش آمد. آه و ناله را سرداد که: «آخ دلم، خدایا مُردم. خرد شدم.» بابای شهربانو دست پاچه شد، گل گاوزبان و عناب و سپستان براش دم کرد و به خوردش داد. ولی درد ساکت نشد. فردا که شد یک ذره زرچوبه مالید به صورتش، یک خرده نان زیر تشکش گذاشت. غروب، همین که شوهرش آمد، ناله از سر گرفت. شوهره دست پاچه شد و رفت سراغ حکیم باشی. حکیم باشی آمد بالا سر ملاباجی، نبضش را گرفت. و گفت: «این مرضی دارد که درمانش گوشت گاو زرد است، اگر امشب و فردا، بهش رساندید که هیچ، اگر نه خوب نخواهد شد.» مرد گفت: «خودمان یک گاو زرد داریم، حالا که شب است فردا صبح می‌کشیم و گوشتش را بهش می‌دهیم.» شهربانو که این حرف‌ها را شنید، دود از دلش در آمد و حالش را نفهمید و یک گوشه‌ای افتاد.

نان خشک هر شبی را هم به جای شام نتوانست بخورد، هر چه هم فکر کرد عقلش به جایی قد نداد. گفت بهتر این است که بروم به سراغ دیوه. همان شبانه وقتی که خاطر جمع شد همه خوابیده‌اند، رفت سر چاه به سراغ دیوه، رفت توی چاه و به دیوه سلام کرد و ماجرا را براش گفت. دیوه گفت: «عجب غلطی کردم بهت رو دادم. نصفه شبی چیکار داری؟ اما حال شهربانو را که دید گفت خیلی خب باشه بابا من درستش می‌کنم تو برو زود مادرت را بیار تو بیابان ول کن من هم همزاد او را عوض او می‌فرستم توی طویله جای او.» شهربانو همین کار را کرد. مادرش را آورد توی همان بیابان ول کرد و رفت سراغ دیوه. دیوه همزاد مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود، همراه شهربانو فرستاد و به شهربانو هم سفارش کرد که وقتی این را کشتند مبادا از گوشتش بخوری. کار دیگری هم که می‌کنی استخوان‌های همزاد را جمع می‌کنی و توی طویله چال می‌کنی تا ببینم چه می‌شود.

شهربانو همه این کارها را کرد، مادرش را برد ول کرد توی صحرا و همزادش را آورد بست توی طویله بعد هم راحت گرفت خوابید. صبح که شد قصاب آمد سر گاو را بردید. اهل خانه گوشتش را کباب کردند و خوردند، شهربانو به گوشت لب نزد ولی بعد هم همان طوری که دیوه دستور داده بود استخوان‌ها را جمع کرد و برد تو طویله چال کرد. ملا باجی خوشحال شد که روزگار دیگر به کامش است و کسی نیست که کمکی به شهربانو بکند،

اما خبر نداشت که در قصر پادشاهی چه خبرها که نشده.

پادکستقصه
اینجا قصه های کهن با یک ذهن وزوزی وارد واکنش شده، به داستانیک اسید تبدیل می شوند؛ سپس با موزیک های زهرآگین ترکیب شده، تشکیل نمک می دهند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید