داستانیک اسید (سمیرا کاف)
داستانیک اسید (سمیرا کاف)
خواندن ۱۴ دقیقه·۱ سال پیش

ماه پیشونی 1402 (قسمت پایانی)

داستانیک اسید را با صدای نویسنده بشنوید: در شنوتو و در کست باکس.

پسر پادشاه از ساعتی که چشمش به شهربانو خورده بود فیلم هندی راه انداخته بود و تیریپ عشق و عاشقی برداشته بود و افتاده بود توی رختخواب.
کفشی را هم که از معشوق نصیبش شده بود گذاشته بود زیر سرش و می بوسید و می بویید و و با پاشنه اش می زد توی سرش و خاکش را به جای سرمه می مالید توی چشم هایش. که البته در این روزگار ما به این مسئله ،اختلال فتیش می گوییم.

القصه

پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوش شد. هر چه دوا و درمان کردند به جایی نرسید که نرسید، عاقبت مادرش به دست و پای حکیم ها افتاد که دردش چیست؟ گفتند عاشق است. مادر شاهزاده گفت: مگر دختری هم در شهر مانده که از زیر دست این عیاش در رفته باشه؟ باری ته و توی کار را درآوردند و معلوم شد عاشق دختری است که لنگه کفشش را می گذارد زیر سرش.

وقتی مادره فهمید، به رسم همه ی مادرهای پسرلوس کن ایرانی رفت پهلوش و دلداریش داد که خاطرت جمع باشد، این تحفه که می‌خواهی اگر تو قله قاف هم باشد برات می‌آورم و دستش را می‌گذارم تو دستت. روز بعد چند تا از گیس سفیدهای اندرون را با لنگه کفش فرستاد توی محله‌های شهر، خانه به خانه می‌گشتند که صاحب کفش را پیدا کنند، اما به پای هرکس می‌کردند یا تنگ بود یا گشاد. این کار چند روزی طول کشید، تمام خانه‌ها را گشتند اما صاحب کفش پیدا نشد، تا نوبت به خانه‌ی پدر شهربانو رسید.
به محض اینکه گیس سفیدها وارد خانه شدند، ملا باجی دوزاریش افتاد که چه خبر شده، به طوری که آن‌ها نفهمند، شهربانو را کرد توی تنور و در تنور را گذاشت و یک سینی ارزن هم گذاشت روی در تنور و خروسه را بالای سینی کرد که ارزن‌ها را نوک بزند تا اگر صدایی از شهربانو در آمد صدا، تو صدا گم بشود و کسی متوجه شهربانو توی تنور نشود.

باری، این‌ها وارد خانه شدند، گفتند: «شما دختر دارید؟»

- ملاباجی گفت: بعله که داریم

دختر ملا باجی آمد، کفش را دادند پاش کند اما به پاش نرفت که نرفت.

اوقات همه تلخ شد.

ملاباجی پرسید: مشکل اینه که کفشه کفی نداره وگرنه سایز پای دخترمه.

گیس سفیدها گفتند: زن حسابی، کفی مال وقتیه که کفش بزرگ باشه ، نه واسه پای دختر تو که فقط شستش توی این کفش می ره.

از ملاباجی اصرار از گیس سفیدها انکار.

پاشد رفت و زور زوری یک کفی را صابون زد و آورد انداخت ته کفش و پای دخترش را گرفت و زور زوری هل داد توی کفش اما نشد که نشد.

گیس سفیدها گفتند: «شما دیگر دختر ندارید،
ملا باجی گفت: «نه.» در این بین خروس بنا کرد خواندن: «قوقولی قوقو توی تنور، قوقولی توی تنور» گیس سفیدها وقتی آواز خروس را شنیدند تعجب کردند، گفتند این خروس چی می‌گوید؟ ملأ باجی هم یک سنگ ورداشت انداخت به طرف خروس که اصلاً این خروس بی محل است فردا می‌کشمش. خروس از هول سنگ در رفت و باز بنا کرد به خواندن: «قوقولی قوقو توی تنور، توی تنور» گیس سفیدها گفتند برویم سر تنور ببینیم خروسه چی می‌گوید. رفتند در تنور را ورداشتند که دیدند یک دختر مثل ماه شب چهارده آن تو است! بزرگ گیس سفیدها دست دختر را گرفت و آورد بیرون. از خوشحالی فریاد زد: «به به! کی همچی دختری داره، به پیشانیش ماه، به چانه‌اش ستاره.» فوری کفش را پاش کرد، دیدند درست قالب پاش است.

رو کردند به ملا باجی که: «پسر پادشاه عاشق این دختر شده و از عشق این دختر ناخوش شده هر طور هست باید این دختر را به پسر پادشاه برسانیم، حالا بگویید ببینیم چه لازمست که بیاوریم و دختر را ببریم؟ هر چه لازمست بی مضایقه بگویید. ما می‌رویم و این خبر خوش را به پسر پادشاه و مادر و پدرش می‌دهیم و فردا همین وقت می‌آییم.»

طبیعتا در این سکانس باید پدر ماه پیشونی یک عرض اندامی می کرد و به عنوان پدر عروس، خودی نشان می داد ولی خب به عنوان بازیگر نقش اول مرد، خمار و لایعقل افتاده بود توی اندرونی و خبر نداشت توی خانه اش چه می گذرد.

ملا باجی گفت: «ما از شما هیچ چیز نمی‌خواهیم فقط دو متر پارچه برزنتی از این هایی که باهاش چادر پراید می دوزن، نیم من آلوچه. نیم من سیر، نیم من پیاز، بیارید و دختر را بردارید ببرید. البته شرط اصلی ما چیز دیگری است. آن هم این که این یکی دختر را هم برای پسر وزیر بگیرید.» گفتند: «البته به پادشاه می‌گوییم. پادشاه فرمان می‌دهد به وزیر، برای پسرش این را می‌گیرد. اما می‌خواهیم بدانیم این دختر به این قشنگی را چرا به این مفتی می‌دهید؟» ملا باجی گفت: «قشنگیش سرش را بخورد، از بس بدجنس است. از صبح تا غروب بالا پشت بام با جوان‌های همسایه چشم و ابرو می‌آید.» و سعی کرد آخرین تیر را در تاریکی بیندازد بلکه جلوی این پیوند مبارک را بگیرد اما گیس سفیدها گفتند: «این‌ها دیگر به ما دخلی ندارد، پسر پادشاه همینو خواسته و از قضا حتی اگر این طور باشد، در و تخته خوب با هم جورند. این شد که نقشه ملاباجی شکست خورد.

فردا شد، خواستگارها آمدند و برزنت و آلوچه و سیر و پیاز را آوردند و قول دادند که فردا بعد از عروسی پسر پادشاه. این یکی دختر را بهم برای پسر وزیر ببرند.

ملا باجی برزنت سفید با راه راه آبی را برداشت و رفت نشست سر چرخ به دوخت و دوز. یک پیراهن زشت و گشاد، شبیه روکش کمد پارچه ای دوخت و تن شهربانو کرد، ناهار هم یک آش آلوچه پر چربی براش بار گذاشت و تمام سیر و پیازها را هم ریخت توی آن و به زور ریخت توی حلق شهربانو. به این نیت که عروس خانم با عطر خوش دهان و شکم کاملا روان به حجله داماد برود و از چشم پسر پادشاه بیفتد. عصر که شد گیس سفیدها آمدند که شهربانو را ببرند به قصر پادشاه، که روز عقد کنند و شب عروسی. از خانه که بیرون رفتند شهربانو به گیس سفیدها گفت: «از بیرون شهر برویم که من یک خداحافظی با مادرم بکنم.» گفتند: «مگر این مادرت نبود.» گفت: «نه. زن پدرم بود.» گفتند: «حالا فهمیدیم چرا تو را قایم کرده بود و آن حرف‌ها را در حقت زد و به این مفتی تو را داد.» و تف کردند روی زمین.

باری، شهربانو آمد توی چاه که با دیوه خداحافظی کند دیوه گفت: « پیف پیف این بوی گند از کجا میاد؟ نکنه راست می گفت این دختره که این آبا از فاضلابه. عه شهربانو تو اینجا چیکار میکنی؟ روکش پراید واسه چی پوشیدی؟» شهربانو برای دیوه تعریف کرد که چه شده. دیوه فوری رفت یک دست لباس حریر با یک تاج یاقوت و یک انگشتر الماس و یک خفتی زُمُرد نشان و یک جفت کفش زرین آورد و به شهربانو پوشاند، شهربانو باز آمد از دمده بودن لباس و اکسسوری ها ایراد بگیرد که دیوه گفت با این دهن بوگندوت کمتر حرف بزن و برداشت دهنش را هم با مشک و عنبر پر کرد که بوی سیر و پیاز ندهد. شهربانو گفت یک چیز دیگه هم هست، ناهار هم یه خروار آلوچه به خوردم داد، درسته که همیشه خدا یبسم ولی امشب از همین الان که الانه شکم روونی گرفتم. دیوه سری تکان داد و نقشه ای کشید و به شهربانو راه و چاه را نشان داد. شهربانو از چاه در آمد و رفت پهلوی گیس سفیدها که راه بیفتدند بروند.

باری، شهربانو را آوردند به قصر پادشاه، دیگر تمام اهل حرمسرا چشم شده بودند و شهربانو را تماشا می‌کردند. در این بین پسر پادشاه آمد دست معشوق را گرفت و برد که به مادرش نشان بدهد. مادر شاهزاده، مثل کارکشته ترین مادرشوهر ایرانی، اول خوب سرتا پای شهربانو را ورانداز کرد و بعد رو کرد به پسرش و گفت: خاک تو سرت با این سلیقه ت. این همه غش و ضعف و کفش تو تخت بردن واسه این بود؟ پسر پادشاه گفت: چشه مگه؟ مادره گفت: این که تو پیشونیش ماه گرفتگی داره. پسر پادشاه گفت: قشنگه که ننه. اصلا اولش همین دلمو برد. مادر شاهزاده ایش کش داری گفت و ادامه داد باشه حالا داغی، ولی خیلی قیافه ش دهاتیه. صورت پهن سفید خیلی وقته از مد افتاده، اقلا کرمتو برنزه می زدی واسه امشب. بعد زیر لب غر زد که از فردا می افتم دنبال کارای لیزر و زاویه سازی واسه فک و صورتش، چند جلسه سولاردام هم باید بره که حالا می شه گذاشت واسه بعد. راستی تو نبودی همیشه می گفتی دختر باید باربی باشه؟ این که خیلی چاق و گوشتیه. پسر پادشاه آمد بگوید همینجوری می خوامش ولی خب، دید بهتر است از همین الان وارد خاله زنک بازی های عروس و مادرشوهری نشود. گفت باشه حالا بذارین امشب بگذره، فردا با هم حرف می زنیم. شهربانو هم به این خاطر که دلدرد و دلپیچه مجال هر چیزی را ازش گرفته بود سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت، اما توی دلش به مادر شازده گفت: دارم برات.

مجلس عقد را فراهم کردند و شب هم بساط عروسی را چیدند. بعد از آنکه مطرب‌ها زدند و کوبیدند و شاه و وزرا و اعیان شهر هم شام را خوردند، عروس و داماد را دست به دست دادند و تو حجله کردند. متصل پسر پادشاه به سلامتی شهربانو شراب می‌خورد و به شهربانو هم می‌داد. شهر بانو گفت: خاک به سرت این نجسی رو نخور، اتانول که نیست متانوله. کور می شی می میری میفتی رو دستم. اخبار نمی بینی مگه تو؟ پسر پادشاه گفت: اولا که این شراب عرفانیه. دوما من چون آقازاده م جنس خوب برام میارن. خیالت راحت باشه. خلاصه پسر پادشاه آنقدر از آن شراب عرفانی نوشید تا جایی که نتوانست روی پا خودش بند بشود، افتاد و خوابید. شهربانو هم خوابید اما نصفه‌های شب از شدت دلدرد از خواب پرید.

همان طوری که دیو یادش داده بود و نقشه اش را کشیده بود رفت و خودش را توی زیر جامه‌ی پسر پادشاه راحت کرد، پسر پادشاه هم که منگ و مست شراب عرفانی بود، هیچ ملتفت نشد.

سحر که شد شاهزاده، به حال و هوش آمد دید ای دل غافل شلوارش قهوه ای است. خیلی خجل شد، حالا سرگردان است که چه کار بکند چه کار نکند. شهربانو که بیدار بود به پسر پادشاه گفت: «چته؟» پسر پادشاه دید چاره ندارد، تند و سریع قضیه را گفت و تاکید کرد که تا حالا برای من از این اتفاق ها نیفتاده بود، به نظرم زیادی شراب عرفانی خوردم یا شاید هم این بار چیز میز قاطیش کرده بودن حروم خورا. چیکار کنم؟ نمی تونمم که به کنیز و کلفت‌ها بگم. چون تو این قصر نخود تو دهن کسی خیس نمی خوره. به صبح نکشیده همه اهل مملکت خبردار می شن.

شهربانو گفت این حرف‌ها چیه، حالا دیگه منو داری. من الان درستش می‌کنم. زیر جامه‌ی پسر پادشاه را آورد پایین قصر، تو آب شست و انداخت روی درخت گل و صبح پیش از آنکه آفتاب در بیاید رفت آن را آورد و داد پسر پادشاه پوشید. این کار، پسر پادشاه را بیشتر خواهان شهربانو کرد و خیلی عزیزتر شد .جوری که پاشد رفت یک حواله ی واردات خودروی لوکس خارجی برداشت آورد داد دست شهربانو.

این‌ها را اینجا داشته باشید اما بشنوید از ملا باجی.

ملا باجی این کارها را کرده بود که شهربانو رسوا بشود و او را به خفت و خواری همان شب اول بیرونش کنند و صبح منتظر بود که ببیند کی او را پس می آورند. صبح تا ظهر دید خبری نشد. پا شد و راه افتاد و رفت به قصر پسر پادشاه که سر و گوشی آب بدهد. رفت تو و شهربانو را دید. ازش احوال پرسی کرد که: «دیشب دلت درد نگرفت؟» شهربانو هم با قر و ادا گفت: «چرا، دلم درد گرفت از ناچاری پا شدم تو اتاق خودم را راحت کردم و با خودم گفتم صبح با کتک مرا از اینجا بیرون می‌کنند، اما به عکس خیلی خوشحال شدند و گفتند این کار اومد داره. و یک حواله ماشین هم بهم پیشکش کردن.» ملا باجی با خودش گفت: «عجب! ما هر کلکی می‌زنیم که این بیفتد بلندتر می‌شود.» زود پا شد، رفت خانه‌ی خودشان، دید از خانه‌ی وزیر خواستگارها آمده اند که بپرسند چی بیاریم و دختر را ببریم . ملاباجی گفت: «پنجاه سکه‌ی نقره شیربها، صد سکه‌ی طلا مهر و هفت دست رخت هفت رنگ برای هفت روز اول عروسی و انگشتر و طوق و النگو.»

خواستگارها گفتند: «چطور برای شهربانو دختر به آن خوبی آن آت و آشغال ها را خواستی، برای این، این‌ها را؟» گفت: «برای اینکه این دخترم دخلی به آن ندارد. این تا حالا صداش را مرد نشنیده از زن آبستن رو می‌گیرد که شاید بچه‌اش پسر باشد، نجیب و سر به پیش و سازگار است.»

خلاصه قرار شد که فردا هر چه خواسته بیاورند و دختر را ببرند. چاره نداشتند چون پادشاه به وزیر گفته بود باید این دختر را برای پسرت بگیری، برای اینکه ما بهش قول دادیم. هرچه پسر وزیر خودش را وسط عمارتشان زده بود و توی خاک ها مالیده بود و از درخت آویزان کرده بود و زیر سم اسبان انداخته بود جناب وزیر کوتاه نیامده بود که نیامده بود که امر امر همایونی است.

باری، ملا باجی که خیال می‌کرد حرف‌های شهربانو راست است یک آش آلوچه فراوانی پخت داد به دخترش که بخورد. بعد از ظهر شد از خانه‌ی وزیر آمدند عروس را ببرند. ملا باجی هم لباس‌های نو را تنش کرد و مار و عقرب را از صورتش پاک تراش کرد و روش را بست و روانه‌ی خانه‌ی وزیرش کرد. باری، عقد کردند و بساط عروسی را چیدند. شب که شد دختر ملاباجی که زیادی رو هم روهم خورده بود و رودل کرده بود هی آروغ می‌زد و اتاق رو از بوی گند پر می‌کرد، نصف شب هم که دلش درد گرفت پا شد و همانجا روی تخت خودش را راحت کرد. پسر وزیر از بوی گند از خواب پرید و پرسید: «این چه حرکتیه؟» گفت: «مگر خبر نداری، این کار اومد داره.» پسر نگون بخت پاشد شمع را روشن کرد چشمش به مار و عقرب صورت دختره خورد. فریاد کشید و دوید توی اتاق مادرش. شرح ماجرا را برای مادرجانش گفت.و از آنجایی که در دربار همایونی کلا هیچکس به رازداری اعتقاد نداشت. مادره هم رفت به وزیر گفت. وزیر هم رفت به پادشاه گفت. پادشاه هم به زنش گفت. زنش هم به پسرش گفت. پسرش هم به شهربانو. آن وقت شهربانو که دنبال گوش مفت بود از اول تا آخر شرح حال خودش و مادرش و ملا باجی و مکتب و خمره‌ی سرکه و گاو و پنبه و دیوه را برای پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه هم رفت دوباره کل قضیه را برای مادرش گفت، مادرش هم برای پادشاه و پادشاه هم برای وزیر و الی آخر.

خلاصه مجمع تشخیص مصلحت مملکت دور هم نشستند و گفتند: «با این مادر و دختر چه باید کرد؟» که پادشاه گفت شماها هیچی نگید خودم : «حکم می‌کنم این‌ها را از باروی شهر تو خندق بیندازند.» همین کار را هم کردند.

بلاخره شهربانو از شر ملاباجی و آزار و اذیتاش راحت شد اما جانش آرام نگرفت چون هوش و حواسش پهلوی مادر گاوش، یعنی مادر گاو شده اش بود. یک روز رفت تو چاه پهلوی دیو ازش خواهش کرد که مادرش را به صورت اول برگرداند. او هم گاو را آورد و با تیغ الماس از پشت سرش تا دم پوستش را شکافت که ما امروزه به این کار می گوییم پیکر تراشی. وانگهی یک دفعه مادر شهربانو از جلد گاو پرید بیرون. چشمش که به شهربانو افتاد اول قطره اشکی توی مردمک هایش حلقه زد اما سریع آن را پاک کرد دست برد سمت پایش،. دمپایی ابری را درآورد و افتاد به بخت شهربانو و تا می خورد با دمپایی زدش. دستش که درد گرفت و اطمینان حاصل کرد که شهربانو ادب شده گفت آخه خدا بگم چیکارت کنه دختر که بخاطر حماقتت من گاو شدم و اون پدر بدبختت معتاد و آواره. اما خب مادر است دیگر. در نهایت دست انداخت گردن شهربانو و گفت: «دختر جان، این رسم روزگار بود که مرا توی خمره بندازی؟»

باری، مادر و دختر با دیو خداحافظی کردند و آمدند قصر پادشاه. پسر پادشاه وقتی دید مادر زن به این خوبی دارد خوشحال شد و دستور داد یک حیاط مخصوص با خواجه و کنیز براش درست کردند و بعدهم دوره گردها افتادند دور شهر عقب پدر افیونی شهربانو و سرانجام او را در محله کارتن خواب ها جستند، به کمپ ترک اعتیاد انتقال داده و پس از بهبود به کانون گرم خانواده برگرداندند.

و همگی سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خونش نرسید.

پادکستقصه کوتاهداستانک
اینجا قصه های کهن با یک ذهن وزوزی وارد واکنش شده، به داستانیک اسید تبدیل می شوند؛ سپس با موزیک های زهرآگین ترکیب شده، تشکیل نمک می دهند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید