وقتی آسمان آنقدر صاف است که می توانم شکوه کائنات را به معنی واقعی حس کنم آنگاه دیگر [اتفاق های ناخوشایند] حس چندان بدی به من نمی دهد.
دوست دارم آسمان اینطور حس کوچک بودن به من می دهد
قبلا بهترین روش تخلیه ی خشم برای من باغبانی بود. هر وقت دچار استرس می شدم، به حیاط خلوت می رفتم و هر گیاه هرزی پیدا می کردم، بیرون می کشیدم. اما از دو سال پیش ... حیاط خلوت و پاسیو ندارم و علف هرزی در دسترسم نیست.
صدایش را روی دلم احساس میکنم. این خوب نیست. صدا باید همانجا در گوش متوقف شود اما گاهی اوقات، در حقیقت، خیلی بندرت، صدایی از گوش من نفوذ میکند و در تمام بدنم طنین میاندازد.
گردشگرها باهات مثل یک آدم محلی رفتار میکنن و محلی ها، مثل یک گردشگر
به عنوان دخترش، دوستش داشتم اما به عنوان یه انسان، ازش متنفر بودم
من فکر نمیکنم یه کم ملاحظهکاری چیز بدی باشه. واقعیت بیپرده همیشه قشنگ نیست…
آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم ... هیچکس به طور مطلق بد نیست و هیچکس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدمها باید بیشتر سعی کنند که بدیهایشان را سرکوب کنند.
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیتهام اضافه کنه. همهی عمرم از این مسئله دوری میکردم ... اتفاقی که داره بین ما میافته، شبیه مسئولیت نیست. احساس میکنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب میرم که فکر میکنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم.
وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچهاشون زنده نمیمونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم میخواست رنج بکشن. میخواستم به خاطر سهلانگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچهی بیگناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. میخواستم بدونن که نه تنها یه بچهاشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچهای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن.
من هرچی بیشتر با مرگ سر و کار پیدا میکنم، بیشتر برام حکم بخشی از زندگی رو پیدا میکنه.
بچه های من نمی توانند خوب باشن. تعداد آدم هایی که به اندازه من انگیزه داشته باشن زیاد نیستند. به همین خاطر من فقط باعث سرخوردگی بچه هایم می شوم. به همین خاطر هیچ وقت بچه دار نمی شوم.
گاهی اوقات آدم نمی تواند ذهنش را کنترل کند فقط می تواند به ذهنش آموزش دهد دیگر به آن سمت نرود
اگر هر وقت حس می کردم نیاز دارم برایت گل بفرستم این کار رو می کردم ، تو نمی توانستی همه ی آنها را توی آپارتمانت جای بدهی
گیاهان برای اینکه زنده بمونن، باید به طریق صحیح دوست داشته بشن. آدمام همینطور. ما از لحظهٔ تولد، به پدر و مادرمون متکی هستیم که دوستمون داشته باشن و زنده نگهمون دارن و اگر اونا محبت رو از طریق صحیح به ما نشون بدن، ما انسانهای بهتری میشیم.
پرسیدم چرا از کسی کمک نخواسته؟ او گفت سعی کرده؛ اما این کار برای بزرگترها سختتر است تا بچهها!
چرا می خواهی به کشوری که گذاشت عاقبت تو به اینجا بکشه خدمت می کنی؟ ... غمی در چشمانش ظاهر شد و گفت: تقصیر کشور نیست که مادرم به من محل سگ نمی زاره!
نمی داستم از دست کی عصبانی بودم ... چقدر بد است که مردم به یکدیگر بیشتر کمک نمی کنند نمی دانم مردم از چه زمانی شروع کردند فقط یکدیگر را نگاه می کنند. شاید همیشه همین طور بوده است.
من هر روز مدرسه می روم و بیشتر وقت ها از آن شکایت می کنم اما تا بحال گمان نمی کردم که شاید مدرسه تنها خانه ای است که بعضی بچه ها دارند.
به تو قول می دهم وقتی بزرگ شوم برای کمک به دیگران هرکاری انجام بدهم، من مثل تئ خواهم شد ... البته شاید مثل تو پولدار نشوم.
متوجه اشکهایم می شوم که بر روی گونه هایم جاری شده اند. تعجب می کنم! هر بار این دفترچه (خاطرات) را برمی دارم خیال می کنم این بار نارحت نخواهم شد ... و من دیگر آن حسی را که آن موقع داشتم نخواهم داشت.
در وسط ردیف درختان یک درخت کاج بود که از بقیه درخت ها بلند تر بود. اون خودش درآمده بود. بیشتر گیاهان به مراقبت نیاز دارند اما بعضی موجودات مانند درختان آنقدر قوی هستند که فقط با اتکا به خودشان و نه هیچ کس دیگر این کار رو می کنند.
تو به من هشدار داده بودی ... مثل دارو می مانی که باید همیشگی و مداوم باشی اما نگفته بودی از نوع اعتیادآورترین داروها هستی
میخوای بدونی وقتی زندگی کلافهت میکنه، چی کار باید بکنی؟ ... فقط به شنا کردن ادامه بده. به شنا کردن ادامه بده. فقط شنا کن، شنا کن، شنا کن
همهٔ انسانها این اشتباه را میکنند. چیزی که شخصیت ما را میسازد، اشتباهات ما نیست، بلکه نحوهٔ برخوردمان با آن اشتباهات و درس گرفتن از آنها، به جای توجیهتراشی است.
تو زندگی من رو نجات دادی بدون آنکه تلاشی برایش بکنی
این که نگذاری قلبت کسی را که دوستش داری، ببخشد، خیلی خیلی سختتر از آن است که او را ببخشی.
هر انسانی سزاوار آن است که به او فرصت دوبارهای داده شود؛ به خصوص کسانی که برایمان از هر شخص دیگری عزیزتر هستند.
تمام آدمهایی را که در زندگیات دیدهای، مجسم کن... آنها مثل موج میآیند و جلو و عقب میروند. بعضی از موجها، خیلی بزرگترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان میآورند و همانجا در ساحل رها میکنند؛ میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای میگذارند که حتی مدتها بعد از آنکه موج عقبنشینی میکند، نشان میدهد امواج آنجا بودهاند.
من نمیتونم بهت کمک کنم مگر این که بدونم تو به کمکم نیاز داری…
تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمیتونیم انتظار داشته باشیم همهی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، میتونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم…
یکی از بزرگترین نشانههای بلوغ یک فرد همین است، اینکه بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد، درک کند، حتی اگر برای خودش اهمیت چندانی نداشته باشند.
متاسفم که وقتی حال خوبی دارم ، برای آنکه برایت نامه بنویسم احساس نیاز نمی کنم! معمولا تو فقط از سرانجام بد اتفاقات زندگی من با خبر می شود
این حسی است که همیشه در مورد او داشته ام، گویی او خودش می تواند همه چیز را تحمل نماید اما باری را هم که روی دوش دیگران هست را حس می کند
اینکه کسی انسان را بیازارد، به آن معنی نیست که انسان میتواند از دوست داشتن او دست بردارد. در چنین شرایطی، این رفتار یک فرد نیست که بیش از همه، انسان را آزار میدهد، این دوست داشتن است. اگر دوست داشتنی همراه آن رفتار نباشد، تحمل کردن آن رنج، کمی آسانتر میشود.
گمان می کردم آنقدر که او مرا رنج داده است، رنجش بدهم می توانم انتقامم را از او بگیرم. اما اینظور نشد. اما در عوض حس می کنم انتقامجو و بدجنس بوده ام.
تو خوب می دونی که چطور از یک موقعیت بد طنز درست کنی. میشه گقت که این نقطه قوت شخصیتته!
گاهی اوقات، حتی زنانی که سنی از آنها گذشته، نیاز دارند مادرشان به آنها آرامش بدهد که بتوانند برای مدت کوتاهی هم شده، از این الزام که همیشه باید قوی باشند، رهایی پیدا کنند.
تلاش کردهام قوی باشم ...دلم زیاد برای خودم نسوزد. اما اینجا، کنار مادرم، با تمام وجود میخواهم ضعیف باشم. میخواهم برای مدت کوتاهی تسلیم شوم. دیگر از جنگیدن برای خودم دست برمیدارم چون نیاز دارم که کس دیگری این کار را برایم انجام دهد.
به این فکر میکنم که برای انسانها چقدر آسان است که وقتی از بیرون به موقعیتی نگاه میکنند، در مورد آن قضاوت کنند.