در روزگاران گذشته زنی با دخترش در باغی زیبا زندگی میکرد که پر از بتههای کلم بود.
در آن باغ خرگوشی لانه داشت که در زمستان کلمها را میخورد.
مادر که از دست خرگوش کلافه شده بود به دخترش گفت: برو خرگوش را از باغ بیرون کن!
دختر به باغ رفت و به خرگوش گفت: کیش کیش خرگوش همه کلمها را خوردی. خرگوش که دخترک را دید گفت:دم کوچکم بشین تا تو را به کلبه خودم ببرم. اما دختر به حرف او گوش نکرد.
روز بد خرگوش دوباره آمد و کلمها را خورد.مادر به دخترش گفت:برو خرگوش را از باغ بیرون کن.دختر به باغ رفت و به خرگوش گفت:کیش کیش خرگوش همه کلمها را خوردی. خرگوش که دخترک را دید ، گفت: بیار یه دم کوچکم بنشین تا تو را به کلبه خودم ببرم.
دخترک روی دم خرگوش نشست و خرگوش او را به کلبه کوچکش برد و گفت: کمی کلم و ارزن بپر، میخواهم مهمان ها را به جشن عروسی دعوت کنم.( حتماً میخواهید بدانید که مهمانها چه کسانی بودند،خب معلوم است:ه خرگوشها کلاغ برای خواندن خطبه عقد روباه برای ثبت ازدواج در دفتر مهراب هم زیر رنگین کمان.) اما دختر ناراحت و غمگین بود چون خیلی تنها بود و مادرش را میخواست. خرگوش آمد و گفت: در را باز کن مهمانها آمدند.عروس چیزی نگفت و فقط گریه کرد. خرگوش رفت و دوباره برگشت و گفت: در دیگ را بردار غذا را بکش مهمانها گرسنهاند، عروس چیزی نگفت تا خرگوش دوباره رفت. آن وقت لباسش را تن مترسک کرد قاشقی در دستش قرار داد، داد آن را کنار دیگ گذاشت و به خانه پیش مادرش برگشت. خرگوش دوباره آمد و گفت:در دیگ را بردار.و از ناراحتی به سر مترسک کوبید، کلاه از سر مترسک افتاد و خرگوش فهمید که عروسی در کار نیست و شدت ناراحتی باغ را ترک کرد.