روزی زاغی،کنار رودخانه نشست تا کمی آب بخورد. طاووس زیبایی نیز در آنجا بود و عکس خود را در آب میدید زاغ و طاووس به همدیگر نگاه کرده و زشتها یکدیگر را دیدند طاووس در حالی که سر تا پای زاغ را نگاه میکرد گفت: این کفشهای قرمز که به پا داری لایق پرهای رنگارنگ و زیبای من است بدون شک وقتی ما دوتا آفرینش پا گذاشتیم کفشهایمان را اشتباهی پوشیدهایم من کفش چرمی و سیاه تو را پوشیدم که لایق لباس سیاه توست و تو کفش قرمز رنگ مرا اشتباهی به پا کردهای.زاغ جواب داد: اگر اشتباهی رخ داده است ،در پرهای ماست پوشش و پرهای تو لایق کفشهای چرمی و قرمز من است، من فکر میکنم وقتی به وجود آمدهایم هر دوی ما هنوز در خواب بودهایم و به اشتباه لباس همدیگر را به تن کردهایم.
لاک پشتی در کنار درختی در نزدیکی آب سرش را در لاک خود فرو برده بود و استراحت میکرد ناگهان صدای زاغ و طاووس را شنید که داشتند با هم جر و بحث میکردند.سرش را از لاک خود بیرون آورد و گفت:دوستان من!این حرفها را کنار بگذارید. خداوند همه چیز را به یک نفر نداده است. در واقع خداوند به هر کس چیزی داده که مخصوص خود اوست.اگر کسی در خیاطی مهارت دارد ممکن است، دیگری این مهارت را نداشته باشد در عوض ممکن است، تاجر خوبی باشد.اینگونه نیست که خداوند به یک نفر همه چیز بدهد و به دیگری هیچ چیزی ندهد. هر کس باید به آنچه خداوند به او داده است راضی و خوشنود باشد. حسادت کاری نیست که لایق شما باشد. پس با هم دوست و همراه باشید. زاغ و طاووس حرفهای لاک پشت را شنیدند، و از هم عذرخواهی کردند و از آن به بعد دوستان خوبی برای هم شدند.
^^برگرفته از بهارستان جامی^^